✳️ همان روز
مهدی به دنیا آمد و تا حاجی خبردار شود سه روز طول کشید. روز چهارم ساعت سه صبح بود که خودش را رساند... برایش جا آماده کردیم که بخوابد، اما آمد کنار من و
مهدی نشست. گفت «میخواهم پیش شماها باشم.» و آنقدر خسته بود که نشسته خوابش برد. نزدیکیهای صبح
مهدی را بغل گرفت، گفت «با بچهام خیلی حرف دارم، شاید بعدها فرصت نباشد.» عجیب بود. انگار
مهدی یک آدم بزرگ باشد. من خیلی وقتها دلم برای آن لحظه تنگ میشود.
ململ سپیدی را که سرِ بچه بود با احتیاط کنار زد و لبهایش را گذاشت دم گوش او، زمزمه کرد: «بابا! می دانی چرا اسمت را میگذارم
مهدی؟» و اشکهایش تند تند ریخت. او دید قطرههای درشت اشکِ حاجی روی صورت
مهدی میافتد؛ فکر کرد: «حالاست که بیقراری کند»، اما بچه سر به راه و ساکت بود و تُو دستهای حاجی کم کم خوابش برد.
#حبیبه_جعفریان#نیمه_ی_پنهان_ماه_۲#همت_به_روایت_همسر_شهیدروایت فتح
صفحات ۲۶ و ۲۷.
#مهدی_نام_همه_آرزوهای_ما @Ab_o_Atash