آب و آتش

Канал
Логотип телеграм канала آب و آتش
@ab_o_atashПродвигать
1,5 тыс.
подписчиков
فرصتی برای مطالعه برش‌های برگزیده از کتاب‌های خوبی که من و دوستانم در گروه «آب و آتش» برای شما انتخاب کرده‌ایم. شما هم به جمع ما تولیدکنندگان محتوای کانال بپیوندید. برای تماس با مدیر کانال و ارائه گزیده‌های خود با شناسه زیر اقدام کنید:‌ @Dejakam
Forwarded from آب و آتش
✳️ ویتامین در اشعار حافظ

هنر بزرگ حافظ در همین است که سخنش بی آنکه در نظر اول به چشم بخورد، مملو از صنایع گوناگونِ لفظی و معنوی است؛ از همان‌ها که در کتب معانی و بیان و بدیع و عروض و قافیه آمده است، ولی نه بدان‌گونه که شاعران متصنّع و متکلّف ما می‌کنند، بل آنچنان که «پل والری» می‌گوید: این صنایع همچون ویتامین‌ها که در میوه نهفته باشند، در سخنش پنهان است و خواننده از آنها استفاده می‌کند، بی آنکه جز طعم و شهد و عطر میوه را بظاهر احساس کند.

#علی_شریعتی
#هنر
مجموعه آثار ۳۲
صفحه ۱۳۹.
به نقل از:
#سیدحسن_حسینی
#سکانس_کلمات
(چاپ دوم، تهران: نشر نی، ۱۳۹۶)
صفحه ۶۴.

@Ab_o_Atash
رایحه رهبری در مراسم عمامه‌گذاری

هنگامی که آیت‌الله شهید سیدمحمدباقرصدر، عمامه مشکی را بر سر طلبه جوان لبنانی [#سید_حسن_نصرالله] گذاشت به او گفت: تو شأن بسیار والایی داری و من در وجود تو رایحه رهبری و فرماندهی را استشمام می‌کنم و ان‌شاءالله از یاران امام مهدی «عجل‌الله فرجه» خواهی بود.

#سیدمحمدباقر_صدر
#السیرة_و_المسیرة_فی_حقائق_و_وثائق
#احمد_عبدالله_ابوزید_العاملی
#سیدمحمود_شاهرودی
مؤسسة العارف للمطبوعات
جلد ۳، صفحه ۴۲۰.

@Ab_o_Atash
✳️ سرنوشت شمشیر ما!

مریز آبروی سرازیر ما را
به ما بازده نان و انجیر ما را

خدایا اگر دستبند تجمّل
نمی‌بست دست کمانگیر ما را

کسی تا قیامت نمی‌کرد پیدا
از آن گوشه کهکشان تیر ما را

ولی خسته بودیم و یاران همدل!
به نانی گرفتند شمشیر ما را

ولی خسته بودیم و می‌برد طوفان
تمام شکوه اساطیر ما را


#محمدکاظم_کاظمی

@Ab_o_Atash
✳️ نگاه بلند

رسیدیم نزدیک مرز لبنان و فلسطین. روی یک ارتفاع ایستاده بودیم و مناطق اشغالی را نگاه می‌کردیم که من این بیت شعر از محمود درویش را برایش خواندم: «سنطردهم من إناء الزهور و حبل الغسیل... سنطردهم عن حجارة هذا الطریق الطویل» خلاصه‌اش یعنی ما یک روز اسرائیلی‌ها را از خاکمان بیرون می‌کنیم.

این بیت را که خواندم، دستش را زد روی سینه‌اش، انگار بخواهد شعار بدهد. با احساس گفت: «مطمئن باش همین کار را می‌کنیم. یک روز از این خاک بیرونشان می‌کنیم.»

#سیدمحمد_موسوی
#ابوجهاد
صد خاطره از شهید #عماد_مغنیه
انتشارات روایت فتح
صفحه ۶٨.

@Ab_o_Atash
✳️ این طنز، واقعی است!

از سپهبد نخجوان نقل می‌کنند که وی مدتی هم رئیس مدرسۀ نظام بود و هم رئیس ستاد ارتش. صبح‌ها به مدرسه می‌رفت و عصرها به ارکان حرب (ستاد ارتش) تا به هر دو شغل برسد.

روزی به مدرسه رفت. رئیس کارپردازی تقاضا کرده بود چند چراغ لوستر برای کلاس‌ها خریداری شود. نخجوان گفت به وزارت جنگ بنویسید تا خریداری کنند. بلافاصله نامه تهیه شد و برای او آوردند. وی آن را امضا کرد و به وزارت جنگ فرستاد.
بعد از ظهر هنگامی که به وزارت جنگ رفت تا کارهای محوله را انجام دهد، نامۀ صبح را که خودش امضا کرده بود برایش آوردند تا به نام رئیس مافوق، دستور خریداری چراغ‌ها را بدهد. نخجوان نامه را به‌دقت خواند و رو به سرهنگی که معاونش بود کرد و گفت: این مدرسۀ نظام هنوز نفهمیده است که بودجۀ امسال ما محلی برای خرید این‌جور چیزها ندارد؟ به همین ترتیب به آنها جواب بدهید.

فردای آن‌روز وقتی در مدرسۀ نظام از  نامۀ ارکان حرب که به امضای خودش بود مطلع شد، سخت برآشفت و جلوی رئیس کارپردازی فریاد زد: این چه مملکتی است که از خرید چند چراغ که برای شاگردها لازم است مضایقه می‌کنند! فوراً نامۀ تندی به همین مضمون بنویسید و تقاضای خودتان را تکرار کنید!

#محمود_حکیمی
#لطیفه‌های_سیاسی
نشر خرم
صفحه ٨۵.
به نقل از:
#نصرالله_شیفته
#شوخی_در_محافل_جدی
انتشارات تهران
صفحه ٩٧.

@Ab_o_Atash
✳️ حرف اول و آخر

شاعری در مشعر
عارفی در عرفات
بر گل روی محمد صلوات

#سیدحسن_حسینی

@Ab_o_Atash
✳️ تلنگر!

ششم: آنكه مسلمانان این‌روز [میلاد رسول اعظم #حضرت_محمد«ص»] را تعظیم بدارند و تصدق و خیرات بنمایند و مؤمنین را مسرور كنند و به زیارت مشاهد مشرفه روند و سید در اقبال شرحى از لزوم تعظیم این روز ذكر نموده و فرموده كه من یافتم طائفه نصارىٰ و جمعى از مسلمین را كه تعظیم بزرگى از روز ولادت #عیسى علیه‌السلام مى‌نمایند و تعجب كردم كه چگونه مسلمانان قانع شدند كه روز مولود پیغمبرشان كه اعظم از همه پیغمبران است به این‌مرتبه از تعظیم باشد كه ادون از تعظیم نصارىٰ است!

#عباس_قمی
#مفاتیح_الجنان
اعمال روز هفدهم ماه ربیع‌الاول

@Ab_o_Atash
حالا که از دیروز با اظهارات مسعود پزشکیان دوباره بحث #صدور_انقلاب یا صادرنکردن آن داغ شده، یک بار دیگر این شعر زیبای زنده‌یاد سیدحسن حسینی را که در همین‌باره است بازخوانی کنیم تا حالمان خوب شود:

✳️ گفتنی‌های معطر!

گل که در باغ شکفت
می‌توان گفت که:
این جنس غریب – غرضم بوی خوش است –
باید از پنجرۀ باد به اقصای بلاد
هیچ صادر نشود؟!

مثل این است که آدم – آدم؟ -
روی یک تکه مقوا بنویسد که:
«زمین برهوت
باید اصلاً به خیال دهنِ تَف‌‎زده‌اش
طعم باران متبادر نشود»!
و بکوبد وسط قلب کویر!
***
گل که در باغ شکفت
گفتنی‌های معطر را گفت
و شما سوی یک تکه مقوا رفتید...
باد بر حرف شما قهقهه سر داد و گذشت
و کویر
یادِ بارانِ فراوان بهار
یاد انبوهیِ جنگل افتاد
و شما وا رفتید!

معجزی بود شگفت:
در کتاب برهوتی که شما
صفحه‌بندش بودید
ناگهان مبحث گل‌ها وا شد
و دهان‌های شما رسوا شد...

الغرض باد وزید
و ورق‌ها برگشت
پس از آن
انتشارات شما بوی غلطنامه گرفت!
***
اندکی شرم کنید
تا به کی می‌خواهید
آب در هاون اندیشه خود نرم کنید؟!

گل که در باغ شکفت
گفتنی‌های معطر را گفت...

#سیدحسن_حسینی
#گفتنی‌های_معطر


@Ab_o_Atash
✳️ نامه جلال و دوستان در تقبیح ترور شاه!

یکی از به‌یادماندنی‌ترین خاطرات من از #جلال مربوط به دوره بعد از انشعاب [از حزب توده] است. چون وقتی ما از حزب جدا شدیم و کناره گرفتیم، رابطه ما همیشه با هم دوستانه و صمیمانه بود.

بعد از ۱۵بهمن که #شاه را ترور کردند، یک‌روز از منزل بیرون رفتم و #روزنامه_اطلاعات را خریدم. دیدم در صفحه اول مطلبی چاپ کرده‌اند به این مضمون که ما ترور شاه را تقبیح می‌کنیم و جای شکر دارد که ذات اقدس ملوکانه سلامت هستند. در پای این نوشته امضای افرادی چون [خلیل] ملکی، من [انور خامه‌ای]، دکتر عابدی، جلال، حسین ملک و دکتر اپریم دیده می‌شد. البته این نامه جعلی بود و از قول ما این مطالب را نوشته بودند. در حالی که ما آن‌موقع در مظان اتهام #حزب_توده هم قرار داشتیم و تهمت‌هایی به ما می‌زدند و می‌گفتند اینها با انگلیسی‌ها زدوبند دارند.

من خیلی عصبانی شدم و به منزل مرحوم ملکی رفتم. ایشان هم شخصیتی بودند که همه ما دوستشان داشتیم و به ایشان علاقه‌مند بودیم. وقتی رسیدم، دیدم که قبل از من دکتر عابدی و حسین ملک هم آمده‌اند؛ تا مرا دیدند گفتند این چه کاری است و چرا این‌طور شده؟ گفتم من آمده‌ام جریان را از شما بپرسم و ببینم چه کسی این کار را کرده است.

خلاصه ما در خانه مرحوم ملکی نشسته بودیم که جلال وارد شد و همین که در را باز کرد، همه ما را به فحش کشید و گفت: پدرسوخته‌ها! شما که می‌خواستید این کار را بکنید، به من می‌گفتید. چون خیلی احساساتی و عصبانی شده بود، ما صبر کردیم تا فحش‌هایش تمام شود و در همان حال فهمیدیم که کلک خورده‌ایم و برای اینکه ما را خراب کنند چنین کاری کرده و توطئه‌ای چیده‌اند.

ما دشمن دیگری غیر از حزب توده نداشتیم. بنابر این حدس زدیم که کار باید از جانب آنها باشد، ولی سؤال این بود که کدام گروه از حزب توده به این کار مبادرت کرده است؟ فردای آن‌روز من برای تحقیق و اطلاع از چندوچون کار به مؤسسه اطلاعات رفتم و گفتم این نامه که در روزنامه چاپ شده کار چه کسی است؟ پاسخ دادند که مسئول نامه‌های وارده آقای فرزانه است. مرحوم فرزانه آن‌موقع در گوشه‌ای از مؤسسه اطلاعات که درواقع تبعیدگاه بود کار می‌کرد. او هم اهل یزد بود و عربی را خوب می‌دانست و کارش ترجمه مطلب از مطبوعات عرب‌زبان بود. گفت ما این کار را کردیم چون می‌خواستیم به شما کمک کنیم؛ چون ممکن است شما را بگیرند، برای اینکه عده‌ای از روزنامه‌نگارها را بازداشت کرده‌اند.

گفتم: شما آبروی ما را برده‌اید. او نامه‌ای به من نشان داد و گفت: این هم نامه شما! دیدم یک نفر با قلم و جوهری متن را نوشته و زیر آن هم با چند رنگ جوهر مختلف، امضاهای ما را جعل کرده است. معلوم بود که امضاها همه جعلی است. مرحوم فرزانه گفت: من کاری نمی‌توانم بکنم.

روز بعد به منزل مرحوم ملکی رفتم و جریان را تعریف کردم. جلال و دیگران گفتند چه کنیم؟ گفتم: به هر ترتیب که شده نامه را تکذیب می‌کنیم و می‌گوییم که نامه متعلق به ما نیست. مرحوم جلال گفت: من فکر نمی‌کنم مسعودی حاضر به چاپ تکذیبیه شود و گفت چون مطمئنم روزنامه اطلاعات چاپ نخواهد کرد، ما باید خودمان چیزی را چاپ و در شهر پخش کنیم. گفتیم: تو این کار را بکن! البته زیاد هم موافق نبودیم و می‌گفتیم ما اصرار می‌کنیم شاید مسعودی حاضر به چاپ تکذیبیه شود.

جلال رفت و با آقای ساعتچی که مسئول و همه‌کاره چاپخانه بود قرار گذاشت و فرم متن را هم تهیه و آماده چاپ کرد. از این‌طرف هم مرحوم ملکی از طریق برادرخانمش آقای گنجه‌ای که نایب رئیس مجلس بود، با مسعودی ملاقات کرد و سفارش کرد که این مسئله برای اینها به‌وجود آمده و حیثیت و آبرویشان در گرو این کار است، شما این تکذیبیه را چاپ کنید. مسعودی گفته بود اگر ما این تکذیبیه را چاپ کنیم در واقع توهین به شاه است. من می‌توانم یک کار بکنم یک جمله اضافه کنم و بنویسم «ضمن اینکه مااین عمل سوء قصد را تقبیح می‌کنیم اما این نامه متعلق به ما نبوده و امضاها جعلی است.» این تکذیبیه را در همان صفحه اول روزنامه چاپ کردند.

#انور_خامه‌ای
مصاحبه اختصاصی با ویژه‌نامه #کیهان_فرهنگی درباره #جلال_آل‌احمد
(کیهان فرهنگی، سال هیجدهم، شماره ۱۸۰، مهرماه ۱۳۸۰)
صفحات ۱۶ تا ۲۱.

@Ab_o_Atash
✳️ تنگ شکسته

چشمم از زن برگشت به داخل مغازه. مهدی‌فر منتظر  زل زده بود به من. خیره نگاهم می‌کرد. گفت: «فرمایش!» قیمت کردم. این ظرف را، آن ظرف را. با حوصله جواب داد. یک چشمم به ظروف بود و یک چشمم به او که هنوز نمی‌دانست پدر شهید شده. در مقابل، مهدی‌فر پلک نمی‌زد. مادر  و دختر جوانش در حال بیرون رفتن از مغازه با تشکر خداحافظی کردند. مغازه خلوت شده بود. خم شدم و تنگ سفالی را به دست گرفتم. گفتم: «هادی آقا! حال شما چطور است؟ حیف شد تُنگ» گفت: «اینجا نمی‌شکست، تو خانه مردم می‌شکست. بهتر که شکست» گفتم: «آقای مهدی‌فر! چه شعر قشنگی را تابلو کرده‌اید: کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟» گفت: «من مشتری که از در داخل می‌آید می‌شناسم؛ از کجا آمدی؟»
تنگ شکسته را دادم دستش. روبه‌رویم مرد میانسالی بود که صدایش به‌وضوح می‌لرزید. گفتم: «به قول خودت مشتری نیستم. جنس هم نمی‌خواهم. آمدم بگویم پسر
شما شهید شده است؛ ابوالقاسمتان. خداحافظ شما!»

برگشتم به طرف در. از میان راهروی تنگ ظرف‌های شکستنی خودم را بیرون کشیدم. زیر لب گفتم: «پیمانه‌اش پر شده بود. کاسه عمرش آنجا نمی‌شکست یک جای دیگر از دست اجل می‌افتاد روی زمین!» یک لحظه برگشتم. مهدی‌فر همانجا وسط مغازه نشسته بود. هیچ نمی‌گفت. رنگش پریده بود. یکی‌دوتا از مغازه‌های همسایه گرم صحبت بودند. یکیشان از سیگار وینستون سه‌خط کام می‌گرفت. زدم روی شانه‌اش گفتم: «حاجی! یک سر به این آقای مهدی‌فر بزن؛ توی عالم همسایگی الآن بیشتر از هر وقت دیگر به شما احتیاج دارد!»

#روح‌الله_شریفی
#روزهای_پیام‌بری
روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا
انتشارات سوره مهر
صفحات ۸۶ و ۸۷.

@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✳️ پنج نصیحت پیغمبر«ص»

يا اباذر! إغْتَنِم خَمساً قَبلَ خَمس؛ شَبابَكَ قَبلَ هرَمِكَ، وَ صِحَّتَكَ قَبلَ سُقْمِكَ، وَ غِناكَ قَبلَ فَقْرِكَ، وَ فَراغَكَ قَبلَ شُغْلِكَ، وَ حَياتَكَ قَبلَ مَوْتِكَ.

ای ابوذر!
پنج چیز را پیش از آنکه پنج چیز به تو روی آورد، غنیمت دان:
۱- جوانی را پیش از پیری،
۲- تندرستی را پیش از بیماری،
۳- توانگری را پیش از نیازمندی،
۴- فراغت بال خود را پیش از گرفتاری،
و
۵- زندگی‌ات را پیش از مرگ.

#رسول_اعظم «ص»
#ای_ابوذر
پندهای گرانمایه پیامبر اکرم«ص» به #ابوذر_غِفارى
#ابوطالب_تجلیل_تبریزی
(چاپ دوم، تهران: انتشارات پیام آزادی، ۱۳۶۴)
صفحه ۱۲.

@Ab_o_Atash
✳️ از شریعتی تا چادری و انقلابی‌شدن

 پدر همیشه هوای ما را داشت. لب تر می‌کردیم، همه‌چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید -برادرِ منوچهر- ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می‌گفت: «هر کار می‌خواهید بکنید، بکنید؛ فقط سالم زندگی کنید.»

۱۴، ۱۵ سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سال‌های ۵۶، ۵۷. هزارویک فرقه باب بود و می‌خواستم بدانم این چیزها که می‌شنوم و می‌بینم یعنی چه. از کتاب‌های #توده‌ای‌ها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می‌کردم و دوستش داشتم. نمی‌توانستم باور کنم نیست. نمی‌توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار. دیگر کتاب‌هاشان را نخواندم. کتاب‌های #منافقین، از شکنجه‌هایی که می‌شدند می‌نوشتند. از این کارشان بدم می‌آمد. با خودم قرار گذاشتم اول، «اسلام» را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه‌ها.

به هوای درس خواندن، با دوستان می‌نشستیم کتابهای #دکتر_شریعتی را می‌خواندیم. کم‌کم دوست داشتم #حجاب داشته باشم. مادرم از حجاب خوشش نمی‌آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می‌روم زیارت، #چادر بدوزد. هرروز چادرم را تا می‌کردم، می‌گذاشتم ته کیفم، کتاب‌هایم را می‌چیدم روش. از خانه که می‌آمدم بیرون، سرم می‌کردم تا وقتی برمی‌گشتم. آن سال‌ها، چادر یک موضع سیاسی بود. خانواده‌ام از سیاسی شدن خوششان نمی‌آمد. پدر می‌گفت: «من ته ماجرا را می‌بینم، شما شر و شورش را.» اما من #انقلابی شده بودم...

#مریم_برادران
#منوچهر_مدق_به_روایت_همسر_شهید
#فرشته_ملکی
اینک شوکران، جلد یک
(چاپ بیستم، تهران:  انتشارات روایت فتح، ۱۳۹۳)
صفحات ۱۱ و ۱۲.

@Ab_o_Atash
✳️ دشواری‌های خوشحال‌شدن

از خوشحالى داشتم خفه مى‌شدم. رو به دوستم كردم و خواستم بگويم: وه كه چه لذتى! اما جرئت نكردم. مى‌دانستم كه با سخن‌گفتن، طلسم مى‌شكند.

يادم است كه يك‌روز روباهى ديدم. دُم پرپشتش را سيخ نگه داشته بود و خرامان‌خرامان راه مى‌رفت. نفس در سينه حبس كردم مبادا حيوان بگريزد؛ اما نتوانستم جلوى شادى خود را بگيرم و فريادى كوچك كشيدم. روباه شنيد و فورى ناپديد شد.
احساس مى كنم كه خوشحالى در زندگى انسان همواره چنين است.

#نيكوس_كازانتزاكيس
#گزارش_به_خاک_یونان
#صالح_حسينى
انتشارات نيلوفر
صفحه ٢٢٢.

@Ab_o_Atash
✳️ نگاه عقلانی به آمریکا!

از کشوری که پهلوان اساطیری‌اش! «تارزان»، بنای تاریخی‌اش! «امپایر استیت»، هنر سنتی‌اش «گاوچرانی»، مرکز فرهنگی‌اش! «هالیوود»، سوغاتش «ایدز»، قهرمان ملی‌اش «رامبو»، مَردش «مایکل جکسون»، گاوش «بوفالو» و رئیس‌جمهورش «ریگان» باشد، انتظار هر جنایتی داشتن، کمال عقل است و غیر از این، نهایت بی‌عقلی!

توضیح آنکه آن‌روز «ریگان» بود و امروز «جرج بوش»... و فرقی هم نمی‌کند... در همه عالم و در همه زمان‌ها، سگ زرد برادر شغال بوده است!

«گل آقا»

#گل_آقا
#کیومرث_صابری
روزنامه اطلاعات
(دوشنبه ۱۳۶۸/۲/۴، ستون دو کلمه حرف حساب)


@Ab_o_Atash
✳️ و اما قلم...

همهٔ حرف و سخن‌های عالم، از همین سی‌ودو تا حرف درست شده است؛ به هر زبان که بنویسی اصل قضیه فرق نمی‌کند. هر چه فحش و بدوبیراه هست، هر چه کلام مقدس داریم -حتی اسم اعظم خدا- همه‌شان را با همین سی‌ودو تا حرف می‌نویسند. می‌خواهم بگویم مبادا یک‌وقت، این کوره‌سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین سی‌ودو تا حرف است، حکم قتل همه بیگناه‌ها و گناهکارها را هم با همین حروف می‌نویسند. حالا که این‌طور است مبادا قلمت به ناحق بگردد و این حروف در دست تو یا روی کاغذت بشود ابزار کار شیطان.

#جلال_آل‌احمد
#ن_والقلم
انتشارات رواق
صص ۳۳ و ۳۴.

@Ab_o_Atash
و شهید، قلب تاریخ است...

كسانی كه مرگ سرخ را به دست خويش به عنوان نشان دادن عشق خويش به حقيقتی كه دارد می‌ميرد و به عنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزش‌های بزرگی كه دارد #مسخ می‌شود انتخاب می‌كنند، شهيدند حی و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پيشگاه خدا كه در پيشگاه خلق نيز و در هر عصری و قرنی و هر زمان و زمينی.

و آنها كه تن به هر #ذلتی می‌دهند تا #زنده بمانند، مرده‌های خاموش و پليد تاريخند، و ببينيد كه آيا كسانی كه سخاوتمندانه با حسين «ع» به قتلگاه خويش آمده‌اند و مرگ خويش را انتخاب كرده‌اند، در حالی كه صدها گريزگاه آبرومندانه برای ماندنشان بود، و صدها توجيه شرعی و دينی برای زنده ماندنشان بود، توجيه و تأويل نكرده‌اند و مرده‌اند، اينها زنده هستند؟ آيا آنها كه برای ماندنشان تن به ذلت و پستی رها كردن حسين «ع» و تحمل كردن يزيد دادند؟ كدام هنوز زنده‌اند؟ هركس زنده بودن را فقط در يك #لش_متحرك نمی‌بيند، زنده بودن و شاهد بودن حسين «ع» را با همه وجودش می‌بيند، حس می‌كند و مرگ كسانی را كه به ذلت‌ها تن داده‌اند، تا زنده بمانند، می‌بيند.
آنها نشان دادند، شهيد نشان می‌دهد و می‌آموزد و پيام می‌دهد كه در برابر ظلم و ستم، ای كسانی كه می‌پنداريد: «نتوانستن از جهاد معاف می‌كند»، و ای كسانی كه می‌گوييد: «پيروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد كه بر خصم غلبه شود»، نه! شهيد، انسانی است كه در عصر نتوانستن و غلبه نيافتن، با مرگ خويش بر دشمن #پيروز می‌شود و اگر دشمنش را نمی‌كشد، #رسوا می‌كند.

و شهيد، #قلب تاريخ است، همچنان‌كه قلب به رگ‌های خشك اندام، خون، حيات و زندگی می‌دهد. جامعه‌ای كه رو به #مردن می‌رود، جامعه‌ای كه فرزندانش ايمان خويش را به خويش از دست داده‌اند و جامعه‌ای كه به #مرگ_تدريجی گرفتار است، جامعه‌ای كه تسليم را تمكين كرده است، جامعه‌ای كه #احساس_مسئوليت را از ياد برده است، و جامعه‌ای كه اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاريخي كه از حيات و جنبش و حركت و زايش بازمانده است، شهيد همچون قلبی، به اندام‌های خشك مرده بی‌رمق اين جامعه، خون خويش را می‌رساند و بزرگ‌ترين معجزه شهادتش اين است كه به يك نسل،‌ #ايمان_جديد به خويشتن را می‌بخشد. شهيد حاضر است و هميشه جاويد. [اما] کی غايب است؟!

#علی_شریعتی
#حسین_وارث_آدم
مجموعه آثار شماره ۱۹
#پس_از_شهادت
صفحات ۲۰۳ و ۲۰۴.

@Ab_o_Atash
✳️ شعر ناتمام...

می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
تیر امان نداد
نیزه امان نداد
شمشیر امان نداد

می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
حرامیان نگذاشتند
و حواسم را بردند پیِ انگشتر
پیِ گوشواره
و تا عمق قلبم تیر کشید

می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
که فرشتگان
به گریه ریختند به سرم
و نگذاشتند
کلمه‌ای به کاغذ بیاید

می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
که تشتی طلا گذاشتند روبه‌رویم
و چوبِ خیزران
که می‌آمد تا دندان‌های تو
و دختری سه‌ساله
خیره به چشم‌های من
به لحن غمگین‌ترین پرستوهای مهاجر
از پدرش پرسید...


می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
یکی در نقشه
کربلا را نشانم داد
و تا شام
مرا پیاده برد
با کاروانِ اندوه
با کاروانِ زخم

***
می‌خواستم برای تو
شعری بنویسم
گریه امان نداد...

#عباس_حسين‌نژاد

@Ab_o_Atash
Forwarded from آب و آتش
✳️ متلک مدرس به روحانی روضه‌خوان

روزی یکی از نمایندگان روحانی مجلس، ضمن بحث خود در پشت تریبون، بدون آنکه مناسبتی با موضوع مورد گفت‌وگو داشته باشد، به مسائل مذهبی می‌پردازد. مدرس کلام او را قطع می‌کند و اظهار می‌دارد:
مؤمن! سپهسالار دو ساختمان ایجاد کرده است؛ یکی مدرسه و مسجد سپهسالار است و دیگری همین ساختمان مجلس است و وصل به یکدیگر است. اگر می‌خواهی درباره مسائل دینی صحبت کنی (روضه بخوانی)، برو به آن ساختمان.

#حسین_مکی
#مدرس_قهرمان_آزادی
(چاپ اول، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۹)
جلد ۲، صفحه ۸۴۰.

@Ab_o_Atash
#هگل در جایی می‌نویسد که تمام حوادث و شخصیت‌های بزرگ #تاریخ جهان، به اصطلاح دو بار ظهور می‌کنند. ولی او فراموش کرد بیفزاید که بار اول به صورت #تراژدی و بار دوم به صورت #کمدی مسخره.

#کارل_مارکس
#هجدهم_برومر_لوئیس_بناپارت
#محمد_پورهرمزان
(چاپ چهارم، برلین: ۱۳۸۶)
صفحه ۲۸.

@Ab_o_Atash
Telegram Center
Telegram Center
Канал