✳ یک بار تعدادی میهمان خانوادگی برای امام رسید وشب ماندند. چون اطاقها محدود بود، من آنشب را در آشپزخانه خوابیدم، صبح وقتی امام مرا دیدند گفتند: «دیشب نگرانتان بودم که مبادا سرما بخوریدو» این در حالی بود که من جزو خانواده ایشان نبودم و فقط افتخار کنیزی و خدمتگزاری بیت ایشان را داشتم... امام همواره مرا «خواهر طاهره» صدا میکردند و وظایفی را به من ارجاع میدادند که من عنایت خاصی از صحبت و دقتشان حس میکردم.
در نوفل لو شاتو هوا بشدت سرد شده بود و من هم لباس مناسب و گرم نداشتم. خانم حضرت امام از قول ایشان گفتند: «خواهر طاهره لباس گرم ندارد؟ به نظر میرسد که از سرما خودش را جمع و جور میکند.» عرض کردم: خیر در سوریه مانده است. فردای آن روز، امام چند فرانک به من دادند و فرمودند: برای خودت یک لباس گرم بخر. رفتم و یک مانتو برای خودم خریدم ولی خدا میداند از توجه و عنایت حضرت امام با آنهمه مسائل و مشغلهای که در اطرافشان بود، ساعتها و روزها به فکر بودم. ریزبینیها و توجه همه جانبه ایشان دقیقاً از اعمال و رفتار ائمه معصومین نشئت گرفته است.
روزی میهمانان زیادی برای صرف غذا ماندند. پس از آن ظرف و ظروف زیادی در آشپزخانه جمع شد. من در حال شستن ظرفها بودم که امام وارد آشپزخانه شدند و گفتند: « این طور شما خسته میشوید، شما فقط آنها را بشویید و بروید، من میآیم خودم آب میکشم.» البته من نپذیرفتم ولی به عمق توجه امام پی بردم. هیچ نکته و رفتاری از دید ایشان پنهان نمیماند.
یک روز بعد از نماز، در حالی که کنار سجاده نشسته بودم و به آنچه که گذشته بود و میگذشت میاندیشیدم، ناگهان صدای برخورد استکان و نعلبکی از آشپزخانه بلند شد. با عجله به آنجا رفتم. دیدم حضرت امام خود چای ریختهاند و در سینی گذاشته میخواهند به اطاق ببرند. عرض کردم: «حاج آقا! شما چرا؟!» گفتند: «میخواستم کمکی به خانم کنم.» و من سینی را از دست ایشان گرفتم و به اطاق بردم.
خاطرات
مرضیه حدیده
چی (دباغ)، به کوشش محسن کاظمی، (چاپ چهاردهم، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۰)، صفحات ۱۴۴ و ۱۴۵.
#مرضیه_حدیده_چی#دباغ#خاطرات#امام_خمینی#نوفل_لو_شاتو#محسن_کاظمی@Ab_o_Atash