✳ یک روز صبح به
مدرسه که رسیدم، ناظم هنوز نیامده بود. از این اتفاقها کم میافتاد. و طبیعی بود که زنگ را هم نزده بودند. ده دقیقهای از زنگ میگذشت و معلمها در دفتر، گرم اختلاط بودند. خودم هم وقتی معلم بودم به این مرض دچار بودم. امّا از وقتی
مدیر شده بودم تازه میفهمیدم که چه لذّتی میبرند معلمها از اینکه پنج دقیقه، نه، فقط دو دقیقه، حتی یک دقیقه دیرتر به کلاس بروند.
چنان در این کار مُصر بودند که انگار فقط به خاطر همین یکی دو دقیقه تأخیرها معلم شدهاند. حق هم داشتند. آدم وقتی مجبور باشد شکلکی را به صورت بگذارد که نه دیگران از آن میخندند و نه خود آدم لذّتی میبرد، پیداست که رفع تکلیف میکند. زنگ را گفتم زدند و بچهها سر کلاس رفتند. دو تا از کلاسها بی معلم بود. کلاس چهارم که معلمش لای گچ توی بیمارستان بود و معلمی هم که بهجایش برایمان فرستاده بودند، هنوز نتوانسته بود برنامهاش را با ساعتهای خالی ما جور کند. و کلاس سوم هم که معلم ترکهایش یک ماهی بود از ترس فرمانداری نظامی مخفی شده بود و کس دیگری را جای خودش میفرستاد که آنروز نیامده بود. یکی از ششمیها را فرستادم سر کلاس سوم که برایشان دیکته بگوید و خودم رفتم سرکلاس چهار.
مدیر هم که باشی، باز باید تمرین کنی که مبادا فوت و فن معلمی از یادت برود. مشقهایشان را دیدم و داشتم قرائت فارسی میگفتم که فراش آمد و خبر آورد که خانمی توی دفتر منتظرم است. خیال کردم لابد همان زنکه بیکارهای است که هفتهای یک بار به هوای سرکشی به وضع درس و مشق بچهاش سری به
مدرسه میزند. زن سفیدرویی بود با چشمهای درشت محزون و موی بور. و صورت گرد و قدی کوتاه بیست و پنج ساله هم نمینمود. اما بچهاش کلاس سوم بود. روز اول که دیدمش دستمال آبی نازکی سر کرده بود و پیراهن نارنجی به تن داشت و تند بزک کرده بود. از زیارت من خیلی خوشحال شد و از مراتب فضل و ادبم خبر داشت. اما هنوز دستگیرش نشده بود که مدیرهای
مدرسه اگر اخته نباشند اقلاً بی حال و حوصلهاند.
خیلی ساده آمده بود تا با دو تا مرد حرفی زده باشد. آنطور که ناظم خبر میداد، یک سالی طلاق گرفته بود و رویهمرفته آمد و رفتنش به
مدرسه باعث دردسر بود. وسط بیابان و
مدرسهای پر از معلم های عزب و بی دست و پا و یک زن زیبا ... ناچار جور در نمیآمد. این بود که دفعات بعد دست به سرش میکردم، اما از رو نمیرفت. سراغ ناظم و اتاق دفتر را میگرفت و صبر میکرد تا زنگ را بزنند و معلمها جمع بشوند و لابد حرف و سخنی و خندهای و بعد از معلم کلاس سوم سراغ کار و بار و بچهاش را میگرفت و زنگ بعد را که میزدند، خداحافظی میکرد و میرفت. آزاری نداشت اما من همهاش در این فکر بودم که چه درمانده باید باشد که به معلم
مدرسه هم قانع است و چقدر باید زندگیاش از وجود مرد خالی باشد که این طور طالب استنشاق هوایی بشود که آدمهای بیدست و پایی، مثل معلمها در آن نفس بکشد و همین درماندگیاش بیشتر کلافهام میکرد. با چشمهایش نفس معلمها را میبلعید. دیده بودم. درست مثل اینکه مال مرا میخورد.
#جلال_آل_احمد#مدیر_مدرسه(چاپ سوم، تهران: انتشارات میراث اهل قلم، پاییز ۱۳۹۰)
صفحات ۵۲ و ۵۳.
@Ab_o_Atash