✳️ همان سال ۶۱، تیرماه، رمضان بود. من و خانجون طبقه پایین بودیم. خانجون برایشان افطاری میگذاشت و بچه
ها خودشان میآمدند و میبردند بالا و سفره میانداختند. کارشان که تمام میشد، دایم صدای شوخی و خندهشان میآمد. سر به سر هم میگذاشتند و آنقدر بگوبخند میکردند که شک میکردیم اینها همان بچههای یک ساعت قبل باشند...
اگر برای نماز صبح مسجد نمیرفتند، نزدیک سحر صدای صوت دعا و قرآن سعید میآمد. گوش میکردیم و لذت میبردیم...
ماه رمضان آن سال، هفده روزش اینجور گذشت. روز هجدهم علی تازه آمده بود و رضا میخواست برگردد خط.
سعید دایم میگفت: «رضا نرو. بذار کارامو بکنم، چند روز دیگه با هم میریم.» رضا قبول نمیکرد...
سعید پای بیجوراب با یک جفت دمپایی و یک پیراهن سفید ساده آمده بود برای بدرقه بچه
ها. ایستاده بود و سوار شدن بچه
ها را تماشا میکرد. سعید و رضا چشمشان به هم افتاد و نگاهشان چند لحظه در هم ثابت ماند. حالت عجیبی بود. سعید با صدایی گرفته و ناامید برای بار آخر گفت: «حالا نمیشه نری؟» رضا خندید. جواب داد: «من که رفتم٬ تو هم اگه میآیی، یا علی.» رضا و سعید خیره شده بودند به همدیگر. رضا گفت: «خداحافظ ای رفیق نیمه راه.» سعید سر چرخاند و سوار شد، ولی پایین نیامد...
آن اوایل خیلی دنبالشان گشتیم. از بچههای مسجد و هر کس سراغی از جبهه داشت سراغشان را میگرفتیم، اما کسی خبر نداشت. آخرین کسی که آن دو را دیده بود، احمد بود. شب عید فطر، سیام تیرماه، مرحله چهارم عملیات رمضان، وسط رملهای شرق بصره، احمد و باقی بچه
ها یک دفعه دیده بودند که سعید نیست. رضا برگشته بود و گفته بود: «میرم دنبالش.» هر چه صدایش کرده بودند و گفته بودند «نرو! برگرد!» گوش نداده بود و بعد از آن هم دیگر کسی آن دو را ندیده بود.
#نجمه_کتابچی #فرشته_ها_حواسشان_جمع_است #مادران_۳ #شهیدان_غیاثوند به روایت مادر شهید
#شهید_سعید_بهارلوانتشارات روایت فتح
صفحات ۲۶، ۲۷ و ۲۹.
@Ab_o_Atash