✳️ آن شب نتوانستم بخوابم...خیره به
ماه مانده بودم. بی هیچ فکر و هیچ حرکتی. به نظرم
ماه هم به من خیره شده بود. نیمخیز شدم و خوب نگاه کردم. حدسم درست بود!
ماه بزرگتر از همیشه، از پنجره آمده بود داخل اتاق و گویی به من لبخند
میزند:
--سلام بانو!
زبانم بند آمده بود.
--مرا
میشناسی؟ نامم فاطمه است، دختر پیامبر هستم و مادر «حسین». آمدهام از تو پاسخ بگیرم.
نشد که از خوشحالی جیغ بزنم، چه برسد به اینکه بلند
شوم و بغلش کنم و مثل پرندهها بال دربیاورم و به سویش پرواز کنم، اما او خودش جلو آمد و به من نزدیک شد.
--فکرهایت را کردهای؟
سر تکان دادم، یعنی: بله.
--پسر من را؟...
--مگر...
میشود که... نخواهم؟ چه سؤال عجیبی
میپرسید... بانو!
--اما یک شرط دارم دخترم! قبول؟
--قبول! هرچه باشد.
--ما غیرمسلمان را در خانوادهمان راه نمیدهیم.
--همین؟ اینکه کم چیزی است! آئین من از دیشب عوض شده است بانوی من. آئین من دیگر «حسین» است! همه چیز من «حسین» است؛ «حسین» شما!
تا صبح برایم از اسلام گفت. آنقدر که شهادتین از دل بر کامم و اشک از چشم بر گونههایم جاری شد. بعد هم در آغوشم گرفت. از بوی یاس چادرش و از عطر غریب سیب پیراهنش مستم کرد...
#نجمه_کتابچی#عروس_ماه_می_شومداستانی از حیات حضرت بیبی شهربانو "س"
#کتاب_دانشجویی ص۶۲.
@Ab_o_Atash