✳️ برای یک سالگی "حامد" در
#بهشتجمعه، ۴ تیرماه ۱۳۹۵
[بریدهای از
#فصل_شهادت کتاب در حال انتشار "
#شبیه_خودش" (داستان دلیریها و جانبازیهای
#شهید_مدافع_حرم حامد جوانی که بهشت به روی او مشتاقتر بود...
کتابی که دوست داشتم در
#سالگرد_شهید، تحفهام باشد برای سر سلامتی دادن به دو کوه صبر و سلام، پدر و مادرِ حامد]
پلههای بخش را پایین میآمدند که یکی از اقوام زنگ زد: «امروز بعدِ سحر، خواب حامد را دیدم. حالش خوبِ خوب شده بود. میگفت خانهمان را آب و جارو کنید. تا پنجشنبه خودم را میرسانم.»
خوابی که پای تلفن برایش تعریف کردند، دلشورهاش را بیشتر کرد.
آی.سی.یو شلوغتر از هر روز بود و نتوانستند بیشتر از چند دقیقه بالای سر حامد بمانند. برگشتند پایین. یک ساعت نشده، جعفر آمد پای تلفن که زنگ بزند بخش و از حال حامد خبر بگیرد... . دستش به تلفن نمیرفت. بیاختیار داخلیِ بخش را گرفت. ۳۹۲. بعدِ چند بوق ممتد، پرستاری که همیشه تلفنها را جواب میداد، گوشی را برداشت. توی این بیست و یک روز بسکه بهش زنگ زده بود، دیگر صدای هم را میشناختند. خانم اکبریان تا صدای جعفر را پشت تلفن شنید، مکث کرد و گوشی تلفن پر شد از سکوت. انگار که جواب سؤال تکراری جعفر را که حال پسرش را میپرسید نمیداند. بعد سکوتی سنگین، بیآنکه سؤال جعفر را شنیده باشد، گفت: «با پرستاری تماس بگیرید» و گوشی را گذاشت... .
از روی جدول تلفنهای داخلی بیمارستان که زده بودند روی دیوار کنار تلفن، شماره ایستگاه پرستاری را پیدا کرد؛ ۲۶۹. شماره را گرفت، گفت که «من پدر یکی از مجروحانی هستم که از سوریه آوردهاند؛ پدر حامد جوانی. از بخش ICU گفتند که با شما تماس بگیرم. پسرم را منتقل کردهاید به بخش دیگر؟» و شنید که «خدا صبرتان بدهد. پسرتان یک ساعت قبل
#شهید شد... .»
گوشی از دست جعفر سُر خورد و افتاد روی زمین و بیفاصله، رمق از زانوانش رفت و خودش هم نقش زمین شد.
عمر حامد به دنیا ساعت پنج و نیم عصر تمام شده بود. و آن روز چهارشنبه بود؛
#سوم_تیر_نود_و_چهار. هفت روز گذشته از رمضان ۱۴۳۶.
@Ab_o_Atash