✳️ همه چیز توی نور غروب، قرمز بود. انگار یک سایبانِ بزرگِ سرخ، روی منهتن خیمه زده باشد. از پنجره دفترم در دانشگاه زل زده بودم به این منظره. داشتم سعی میکردم اگر بتوانم- که نمیتوانستم - خودم را جمع
و جور کنم
و بروم سر کلاس که به دانشجوهای ارشدم نویسندگی خلاق درس بدهم. چند دقیقه قبلش میم که مستندساز جنگ است
و آنموقع باهاش کار میکردم از بغداد بهم زنگ زده بود: « سالار! دیروز برای چند دقیقه مطمئن بودم دارم آخرین سیگار زندگیام را میکشم.» شک نداشتم این آخرین سیگار یکی از همان بهمن کوچکهایی بوده که میم، روزی سه چهار پاکتش را تمام میکرد. امکان نداشت جایی برود
و از اینها همراهش نباشد. هر سفری که میرفتیم وضع همین بود
و باعث میشد آلرژیام بدجوری عود کند. آن یکی دو نخ سیگار بخصوص را اما میم پشت یک نخل درحالیکه تکتیرانداز داعش یک ربع ساعتِ تمام باهاش بازیبازی کرده بود، کشیده بود. یک ربع ساعت اگر در جوفالصخر باشی، وسط میدان جنگ،
و بدانی هر لحظه ممکن است شکار یک تکتیرانداز شوی به اندازه یک عُمر به آدم میگذرد.
#سالار_عبده#سید_و_من#همشهری_داستان#حبیبه_جعفریان آبان ماه ۹۵
شماره ۷۱، صفحه ۷۳.
@Ab_o_Atash