✳️ نقل است که حسن [بصری] گفت: از سخن چهار کس عجب داشتم: کودکی و مخنّثی و مستی و زنی. گفتند: چگونه؟ گفت: روزی جامه فراهم می گرفتم از مخنّثی که بر او می گذشتم. گفت: ای خواجه! حال ما هنوز پیدا نشده است. تو جامه از من فراهم مگیر، که کارها در ثانی الحال خدای داند که چون شود. و مستی دیدم که در میان وحل می رفت افتان و خیزان. فَقُلْتُ لَه: ثَبِّتْ قَدَمَك يا مسكين، حتّى لا تَزَلّ _ قدم ثابت دار ای مسکین تا نیفتی_. گفت: تو قدم ثابت کرده ای با این همه دعوی؟ من اگر بیفتم مستی باشم به گِل آلوده، برخیزم و بشویم، این سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. این سخن عظیم در من اثر کرد. و کودکی وقتی چراغی می برد. گفتم: از کجا آورده ای این روشنایی؟ بادی در چراغ دمید و گفت: بگو تا به کجا رفت این روشنایی؟ تا من بگویم که از کجا آورده ام. و عورتی دیدم، روی برهنه و هر دو دست برهنه، با جمالی عظیم، در حالت خشم از شوهر خود با من شکایتی می کرد. گفتم: اول، روی بپوش! گفت: من از دوستی مخلوق چنانم که عقل از من ضایع شده است و اگر مرا خبر نمی کردی، هم چنین به بازار فرو خواستم شد. تو با این همه دعوی در دوستی او، چه بودی اگر ناپوشیدگیِ روی من ندیدی؟ مرا این نیز عجب آمد.
#تذکرة_الاولياء#شیخ_فریدالدين_عطار_نيشابورىبه تصحیح
#دکتر_محمد_استعلامی(چاپ سیزدهم، تهران: انتشارات زوّار، ۱۳۸۲)، ص ۴۲.
باب
#شیخ_حسن_بصری@Ab_o_Atash