وقتی که زخم لب به سخن باز کرده بود
وقتی که در مجاورتِ شعله سوختم
با اینکه نای صحبت و حسِّ غزل نبود
شعرِ سکوت را به لبانم ندوختم
من از جنون نوشتم و مضمونِ دربدر
در لابلای دفترِ شعرم سپید شد
از کودکانِ کوچهءتان سنگ خوردم و...
نامم در انقلابِ خیابان شهید شد
اینبار باید از تبر و ساقههای درد
تصویرهای تازهتری را سوا کنم
دستی به زلفهای درختان کشیده و
زخمِ گلوی چلچلهها را دوا کنم
یک جنگلِ تکیده و یک کلبهی مخوف
میراثِ عاشقانهی ما بود از غزل
باید که از خیالِ مهآلود بگذریم
تا بیشتر از این نشود واژه مبتذل
در خود فرو بریزد اگر کوه، دیدنی است
سختی همیشه خاصیتِ تکیهگاه نیست
گاهی نشاطِ مبهم و بیاعتبار هم
در لایههای مستترِ یک نگاه نیست
@aarrf#پروین_نوروزی