انجمن ادبی عارف

#پروین_نوروزی
Канал
Образование
Книги
Искусство и дизайн
Социальные сети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала انجمن ادبی عارف
@aarrfПродвигать
212
подписчиков
3,44 тыс.
фото
81
видео
181
ссылка
📚 نشست ادبی ۴۸۴: دوشنبه ۱۹ شهریور، ساعت ۱۷ تا ۱۹ زیباشهر، کتابخانه یادگار، تالار همایش ✏️ نشست برون‌مرزی ۲: جمعه ۲۳ شهریور، ساعت ۲۰:۳۰ کلاب‌هاوس، خانهٔ «بنیاد فرهنگ ایران» ادمین: @iranvijadmin اینستاگرام: @anjomanaref کلاب‌هاوس: بنیاد فرهنگ ایران

دنیای ما قشنگ‌ترین جای زندگی‌ست
وقتی نوای گرم تو در نای زندگی‌ست

من با تبسم تو به معراج می روم
تنها مرور عشق تو معنای زندگی‌ست

هستی بدون اسم تو کامل نمی‌شود
چشمان تو تکامل اجزای زندگی‌ست

جبری که در تقابلِ با عاشقانه‌هاست
بندی‌ست ناگسسته که بر پای زندگی‌ست

هر لحظه از نگاه تو را شعر می کنم
این  واژه‌ها صیانت ابنای زندگی‌ست

وقتی از ارتفاع خیالات می پَرَم
آیینه هم تجسم زیبای زندگی ست

آهوی زخم خورده به تو خیره مانده است
در چشم‌های خسته ، تقاضای زندگی‌ست

دستت به ماشه مانده به روی شقیقه‌ام
در من  ولی امیدِ  تمنای زندگی‌ست

ای مرگ ! من همیشه تو را ریز دیده‌ام
چون روی شیشه‌های دلم ، هااای زندگی‌ست
@aarrf
#پروین_نوروزی

یک قلب عاشق که غروری محترم دارد
یک جفت دست ساده که عطر کَرَم دارد

یک دسته گیسوی پریشان بر سر شانه ...
مثل گذرگاهی که کلی پیچ و خم دارد

لبها شکوفا می‌شود وقتی تو می‌تابی
این غنچه را در شعر خاقانی ، "صنم" دارد

اُتراق کن در گوشه‌ی اقلیم چشمانم
شهر دلم ، حال و هوای تازه کم دارد

در سبزه‌زارانش ولی ، کمتر سیاحت کن
چون آسمانش دائماً ابر است و نم دارد

با این منِ دیوانه هِجّی کن سعادت را
هر چند تقدیر جنون ، شرطِ عدم دارد

خارج نشو از مرز آغوشم مسافر جان !
چون ماجرای جاده‌ها همواره غم دارد
@aarrf
#پروین_نوروزی

به قلب لشکر تنهایی‌ام شبانه زدی
کمان کشیدی و در مرکز نشانه زدی

برای رونق و تثبیت امپراطوریت
میان کعبه‌ی قلبم قمارخانه زدی

به قصد وصله شدن بر قواره‌های تنم
چه لاف‌‌ها که از احساس عاشقانه زدی

غزل شدی و چکیدی به بغض دفتر من
به گیسوان پریشان شعر شانه زدی

همین که در قفس اعتمادت افتادم
گذشتی از طلبت ، زیرِ دام و دانه زدی

سپیدتر کردی بخت سینه‌سرخت را
شبیه برف زمستان به آشیانه زدی

نشاندمت تهِ گلدان آرزوهایم
درون باغچه‌ی دیگران جوانه زدی
                 ****
بهار می‌رسد و بوسه میزند روزی
به شانه‌های ظریفی که تازیانه زدی
@aarrf
#پروین_نوروزی

مثل موجی و غرورت شیوه‌ی عصیانگری‌ست
با تبسم می‌نوازی ، این چه رسم دلبری‌ست !

اینکه از چنگ زلیخا می‌گریزی زُهد نیست
یوسفِ این داستان هم اشتیاقش سروری‌ست

مجلس بالانشینان جای‌ طفلِ عقل نیست
در نگاه من جنون ، تنها ملاک برتری‌ست

می‌توانم بی‌شراب و بی‌غزل مستت کنم
گرچه رنگ گیسوانم در حصار روسری‌ست

گاه‌گاهی لابلای خستگی‌ها سر بزن
بر دلی دیوانه که در تخت سینه بستری‌ست

تا ابد چون خون گرمی در رگ اشعار من
چون وفاداری مرام بانوان آذری‌ست
@aarrf
#پروین_نوروزی
با‌ تنگنا اسیر کمابیش آشناست
بازنده با مواجهه‌ی کیش آشناست

حتی خودت برابر زیبایی خودت ...
آیینه با مناظره از پیش آشناست

چشمان تو به قصد فریبم مصمّمند
دل با نگاه مصلحت‌اندیش آشناست

یک " تو " برای قلب شکسته کفایت است
ویرانه با قناعت درویش آشناست

بیهوده نیست عشق غریبی نمی کند
این خانه‌زاد با تب و تشویش آشناست

چشم تو را به خلوت جایی ندیده‌ام ؟!
جنس غرور و حالت مستیش آشناست

من خط به خط نگاه تو را حفظ کرده ام
شاعر همیشه با غزل خویش آشناست
@aarrf
#پروین_نوروزی

مقام شانه‌ی من معبد مقدّر نیست
که بارگاه قفس در خور کبوتر نیست

از این نهال خزان‌زاده لطف کن بگذر 
برای لانه‌ی تو پیکرم تناور نیست

اگر چه عشق ، به سوزاندنم کمر بسته
میان باغ به سرسختی‌ام صنوبر نیست

به پاره‌های تنم دستِ باد ، خرده مگیر
کدام قاصدک باغ عشق پرپر نیست !

تو انعکاس جنون مرا نسنجیدی
نگو که آینه‌ی سینه‌ات مکدّر نیست

چه آمده به سر اعتمادِ حنجره‌ام
لبی که ضامن اقرار بود دیگر نیست

اگر به چشم تو حتی پیامبر باشم
چکیده‌ی غزلم آیه‌های باور نیست

بیا به اول این عاشقانه برگردیم
تو بغض باش و من آه شبانه ، بهتر نیست ؟!
@aarrf
#پروین_نوروزی
قرار بود که با من قرار بگذارد
قدم به کوچه‌ی چشم‌انتظار بگذارد

برایش از نفسِ بوسه ریسه می‌بندم
اگر غرورِ دل بی‌قرار بگذارد

قرار شد که اگر دیر شد رسیدن من
نشانِ قلب به روی چنار بگذارد

به روی نیمکت رنگ‌وروی رفته ، گلی  _
به رسم عاطفه در سایه‌سار بگذارد

دوباره عطر تنش را برای کشتن من
میان خاطره‌ها یادگار بگذارد

نه گل ، نه عطر ، نه نام و نشان آمدنش
بگو به روی دلم  طرحِ  دار بگذارد
@aarrf
#پروین_نوروزی
امشب شبیه مولوی از شعر سرشارم
در اجتماع واژه ها تا صبح بیدارم

یک آسمان پروین به دامان دو چشمم هست
باید که بنشینم به روی گونه بشمارم

بگذار نفرینم کند  تقدیر آزادی
وقتی قفس باشم در آغوشم تو را دارم

بر روی بازوهای من بنشین پرستو جان !
هر چند می دانم تو را با غم می آزارم

قانون بیرحمانه ای دارد کتاب عشق
هر شب مرور خاطرات و درد افکارم

از چشمهای خود گریزانم شبیه باد
چون خنده هایی را به آیینه بدهکارم

ای دل کمی در بغض کردن بردباری کن
بگذار سربسته بماند کل  اسرارم

#پروین_نوروزی
.
دارم نگاه آینه را رنگ میزنم
شاید که دلبرانه شود چشمهای غم

توجیه ناپدیر نبوده شکستنم
وقتی که باد باشد و تک شاخه های خم ...

صد بار دل به مرز جنون رفت و باز گشت
می خواست بیشتر شود این اشتها نه کم

بیهوده می نوشت فراموشی تو را
با احتراقِ خاطره دیوانه شد قلم

ما هر دو از قبیله ی معصوم گریه ایم
من بی قرار شانه ی مردانه ام  تو هم ...

از من مخواه راه دلم را جدا کنم
ای با نهایتِ من و این قصه همقدم
@aarrf
#پروین_نوروزی
.
آمدم از جهان سردرگم
آمدم از دیار ویرانی
در نگاهم سکوت و در دستم
چمدانی پر از پریشانی

در مسیری موازی تردید
دوره کردم صف عبورم را 
در قطاری که با خودش می‌بُرد
وِجهه‌ی غیرت و غرورم را

تا رسیدم به ایستگاهی که
قسمت انتظار خالی بود
در نگاه غریب آدمها
بارش بغض ، احتمالی بود

اینک این من که روبروی توام
خسته‌ از آیه‌های پرهیزم
هر چه احساسِ بی‌وضو دارم 
سر سجاده‌ی تو می‌ریزم

از زمستان گذشته‌ام ، سردم
گرم کن خلوت اجاقت را
بی‌خبر سر زدم به تنهاییت
پر بده سایه‌ی کلاغت را

با من آرام‌تر بگو از عشق
تا نلرزد تنم از این رویا
چون قفس‌زادگان نمی‌دانند
لذت لحظه‌ی رهایی را

آمدم از تکثّر باران
تا پناه کبوترم باشی
تا در اندوه خشکسالِ غزل
مطلع شعر دیگرم باشی
@aarrf
#پروین_نوروزی
.
فرسایش این روح تب‌آلوده چنان است ...
آیینه هم از جسم نحیفم نگران است

در سایه‌ی دلتنگی یک ابر پریشان
پیوسته دو رو‌د از دو‌جهت درجریان است

از آتشِ من شعله‌ی دوزخ شده برپا
کوهی که عطش از نفسش در فوران است

هر واژه‌ی او وصف هم‌آغوشی دریاست
این درّه‌ی آلوده به احساس دهان است

تا پای درختان شما نیز رسیده‌ست
بر دامنه‌ام خون نجیبی که روان است

دلخوش به تماشای بهارید در این باغ
افسوس که میراث دل مرده خزان است !

یک قطعه در این سینه نهان است که بی‌شک
تعبیرِ غم‌انگیزترین شعر جهان است
@aarrf
#پروین_نوروزی‌
.
اگر شکنجه‌ی یک عشق اشتباه شدم
اگر شکستم و هر آینه تباه شدم

اگر که قفل زدم بر غرور لبهایم
سکوت منجمد و مبهم نگاه شدم

دلم خوش است که در فصل مرگبار تگرگ
برای کودکِ احساس سرپناه شدم

بنام ماه صدا کرد تا مرا ، دیدم ...
اسیر غربت سردِ دو‌حلقه چاه شدم

جنونِ شعر مرا اشک آبیاری کرد
سپید گفتم و مضمون روسیاه شدم

به جرم آتش و آشوب قامتم خم شد
نشسته بر سر آسودگی کلاه شدم

نبود طاقت این حجم از پریشانی
زدم به جاده‌ی آواره ، روبه‌راه شدم
@aarrf
#پروین_نوروزی
‍ ‍ .
موسم رفتن او یک شب بارانی بود
قلب من منتظر صاعقه ای آنی بود

تا به آتش بکشد هستی ناچیز مرا
عشق ، دیوانه تر از آنچه که میدانی بود

چهره پنجره ها در تب مبهم می سوخت
خانه درگیر غمی ساکت و سیمانی بود

حکم تابوت مرا داشت به دستش ، چمدان
بی خبر بود خودش ، قاتل پنهانی بود

شعر من در تپش ثانیه ها جان می داد
با غزل در صدد قافیه _ درمانی بود

پاره می کرد سفر ، بغض گریبانم را
او ولی در هوس موی پریشانی بود

بر لبش زمزمه ی تلخ خداحافظی و ..
بر لبم پرسشِ معصومِ " نمی مانی؟! " بود
@aarrf
#پروین_نوروزی
وقتش رسیده قافیه‌ام را عوض کنم
آرایه های جاریه‌ام را عوض کنم

اینجا که ایستاده دلم ، در مدار توست
پس بهتر است زاویه‌ام را عوض کنم

با لای لای ساعت شمّاطه دارِ عمر
باید عبور ثانیه‌ام را عوض کنم

شاعرکُش است شهرِ ستم‌پرور شما
مهلت دهید ناحیه‌ام را عوض کنم

این رود بی نشانه به دریا نمی رسد
پس وصله‌های حاشیه‌ام را عوض کنم

هر چند ، من که مدعیِ عشق بوده‌ام ...
سخت است اصلِ داعیه‌ام را عوض کنم _

اما مصمّمم که برای مهارِ دل
انگیزه های آتیه‌ام را عوض کنم

دارم به انتحار خودم فکر می کنم
تا بی تو حال روحیه‌ام را عوض کنم
@aarrf
#پروین_نوروزی
‍ .
جز من از آنچه رنگِ جنون است دور باش
حتی برای دیدن آیینه کور باش

جاری شو مثل رود به تقدیرِ بسترم
در پیش غیر ، مظهر کوه غرور باش

در کار عشق ، قرعه به دیوانه می‌دهند
دیوانه‌وار منکرِ عقل و شعور باش

آه ... ای کتابِ پر‌شده از واژه‌های شرم
اینبار با گناهِ مجسّم قطور باش

با من به جزر و مد نگاه اکتفا نکن
مستی بخواه،بوسه طلب کن،جسور باش

با اشک ، جانِ تشنه به دریا نمی‌رسد
در شوره‌زار فاصله راهِ عبور باش

یک روز در حصار بغل می فشارمت
آن روز دیر نیست قرارم ! صبور باش
@aarrf
#پروین_نوروزی
وقتی که زخم لب به سخن باز کرده بود
وقتی که در مجاورتِ شعله سوختم
با اینکه نای صحبت و حسِّ غزل نبود
شعرِ سکوت را به لبانم ندوختم

من از جنون نوشتم و مضمونِ دربدر
در لابلای دفترِ شعرم سپید شد
از کودکانِ کوچه‌ءتان سنگ خوردم و...
نامم در انقلابِ خیابان شهید شد

اینبار باید از تبر و ساقه‌های درد
تصویرهای تازه‌تری را سوا کنم
دستی به زلف‌های درختان کشیده و
زخمِ گلوی چلچله‌ها را دوا کنم

یک جنگلِ تکیده و یک کلبه‌ی مخوف
میراثِ عاشقانه‌ی ما بود از غزل
باید که از خیالِ مه‌آلود بگذریم
تا بیشتر از این نشود واژه مبتذل

در خود فرو بریزد اگر کوه، دیدنی است
سختی همیشه خاصیتِ تکیه‌گاه نیست
گاهی نشاطِ مبهم و بی‌اعتبار هم
در لایه‌های مستترِ یک نگاه نیست
@aarrf
#پروین_نوروزی
.
به لب رسانده اگر ظالمانه جان مرا
رها نمی کند اندیشه اش جهان مرا

خلاصه کرده مرا در سکوت و گریه و شعر
به قدر قافیه می خواست بیکران مرا

چنین که داغ جنون خورده روی پیشانی
بعید نیست بگویند داستان مرا

پناه میبرم از "من " به تکه ابری که
بغل گرفته تمامی آسمان مرا

شکست قامت رنگین کمانم اما او
ندید گریه و لبخند توامان مرا

به جز دلی که شکسته نمانده هیچ از من
به باد داده‌ غم عشق دودمان مرا

به مکر و بازی تقدیر هم نخواهم باخت
اگر چه سخت گرفته ست امتحان مرا
@aarrf
#پروین_نوروزی
از خود جدا اگر کنم این چون و چند را
آسوده می‌کنم دلِ مشکل‌پسند را

بغضم! مرا به گریه بدل می‌کنی چرا؟
کم مانده تا به آب دهم باز، بند را

لبخند و بوسه از لب او می‌چکد ولی
از من دریغ می‌کند آن حبّه‌قند را

معنای تکیه دادنِ من فتحِ شانه نیست
باید به اعتلا برسانم سهند را

نفرین به جان خریدم و شکلِ قفس شدم
تا دور سازم از پر و بالش گزند را

دارم به برکه‌بودنِ خود فکر می‌کنم
بلکه بغل کنم تنِ ماهِ بلند را
@aarrf
#پروین_نوروزی
برگرد و برگردان به من صبر و قرارم را
آرام کن یک شب دلِ ناسازگارم را

هم دستهایم را پر از حس نوازش کن
هم چشمهای ساکت و امیدوارم را ....

وقتی که شاعر می شدم پاییز شاهد بود
می کاشتم در دستهای تو بهارم را

در صیدِ تو این شعرها تنها سلاحم بود
با چنگ و دندان حفظ می کردم شکارم را

موسیقی احساس من از دست خواهد رفت
باید که بشمارم نفس های سه تارم را

آیینه ای هستم که در خود دفن خواهم شد
ای کاش دستی می ربود از من غبارم را

لبخند گل های گلایل را نمی خواهم
با عطر خود تنها ، معطر کن مزارم را
@aarrf
#پروین_نوروزی
تقدیر من این بود لبریز از جنون باشم
در قتلگاه عشق سربازی زبون باشم

این منصفانه نیست تو در اوج بنشینی
من زیر پای اسبهایت غرق خون باشم

بردی مرا در سرزمینِ " دوست دارم ها "
تا پادشاه تاج و تختی سرنگون باشم‌

تنها رها کردی مرا در شهر دلتنگی
تا پایمال سرکشی های قشون باشم

در شعرهایت تخت جمشیدی بنا کن تا
در زیر آوار غزل هایت ستون باشم

آتش بپا کن تا بسوزانی جهانم را
بگذار من هم از گروه " کافرون " باشم

فرهاد ! محکمتر بزن بر سینه ام ، تیشه
شیرین نبودم ؛ یاری‌ام کن بیستون باشم

حتی اگر روزی برویم لاله گون در دشت
تقدیر کاری می کند تا واژگون باشم
@aarrf
#پروین_نوروزی
Ещё