کوچه
پابرهنه
در من قدم میزند،
انگشت
تعجّبِ همسایه را میگزد،
پُلِ عابر
از شانههایم بالا میآید و
حالم
حالِ فیلسوفِ به بُن بست رسیدهای که
سیصد سال
غارِ کهف را چُمباتمه زد و
به اجاره خانهی سرِ ماه فکر کرد!
خستهام
آنقدر خستهام
که در بالشم
هر چه "صبح شما بخیر" پَرپَر کنند
هیچ شبنمی
از نگاهم متولد نخواهد شد
تا به گوش راستش
غزل بخوانم و
به گوش چپش، سپید
خستهام
خیلی خستهام
لطفن
به خلوتِ شاعرانگیام
با کفش وارد شوید و
ته ماندههای این فسیلِ مچاله را
از زمین بردارید و
زودتر به موزهها بسپارید!
خستگیِ هزار مورچهی کارگر
در مغزِ استخوانهایم
جا مانده است.
@aarrf#محمدحسین_افشار#سیب_بخوان