#روزی ( شبلی ) به مسجد رفت تا نماز بخواند ، در آن مسجد کودکان مشغول کتابت بودند . وقت نان خوردن آنها بود و با هم نان میخوردند .
#دوکودک ، نزدیک شبلی نشسته بودند ، یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری فرزند فقیری .
#پسر ثروتمند مقداری حلوا داشت و پسر فقیر ، مقداری نان خشک ، پسر ثروتمند حلوا می خورد و پسر فقیر از او حلوا می خواست .
#پسر ثروتمند به پسر فقیر گفت : اگر حلوا میخواهی باید سگ من باشی . و او قبول کرد .!
#پسر ثروتمند گفت : پس صدای سگ در آور ! آن بیچاره ، صدای سگ در آورد و او مقداری حلوا پیش پسر فقیر انداخت . و این کار چند بار تکرار شد ..
#شبلی به آنها نگاه میکرد و میگریست ! مریدان از او پرسیدند : برای چه گریانی ؟
#گفت: نگاه کنید که طمع چه بر سر مردم می آورد ، اگر آن پسر فقیر به همان نان خشک قناعت میکرد و به حلوای آن پسر طمع نمی ورزید ، هرگز سگ فردی همانند خود نمی شد....😳 🌺🌸🌺👇 #کانال_گلچین_های_مذهبی @aaaagojhin