شهید احمد مَشلَب

#چهارم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@aHMADMASHLAB1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
دوتا ماه پاره‌ها میوۀ دل مادرن
کربلایی‌حسین طاهری
🔊 #صوتی | #زمینه

📝 دوتا ماه پاره‌ها میوۀ دل مادرن...
▪️ ویژه #چهارم_محرم


🖤¦↫#مداحی
🎙¦↫#حسین_طاهری


کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
تا به حال فرمانده‌ی شجاعی چون حر را اینگونه ندیده بودم. نمی‌دانم بین او و خودش چه گذشته بود؟! نمی‌دانم بین او و حسین چه حرف‌هایی رد و بدل شده بود؟!
همین قدر می‌دانم که او امام زمانش را در بزنگاه مهمی یافت. آنچه که من از یافتن و شناختنش باز ماندم.

#چهارم_محرم🏴

☑️ @AhmadMashlab1995
روز #چهارم مٰاه استــ
مدَد یا #زهــــــرٰا


تو بده رزقِ #شھادتــ
به همِه #نوڪـرها ...


#رمضان📿


@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #سوم پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم…
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #چهارم
حسادت

دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...

الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...

دست بزن داشت ... زود عصبی می شد و از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...

و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...

مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ...
سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...

سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...

این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...

اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ...
حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...

فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...

الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...

زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...

من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...

- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...

سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...

من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...

ادامه دارد...

🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷

🌸🍃
@Ahmadmashlab1995