شهید احمد مَشلَب

#نذر
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@aHMADMASHLAB1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_دهم از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_یازدهم

احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از #خون سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید.

سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!»

از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!»

هنوز باورم نمی‌شد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.

سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید #دمشق، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!»

نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانه‌هایش باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم #پشیمانی‌ام را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»

دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید.

در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»

از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از #ترس می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.

موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»

سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.

سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.

دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا می‌کرد.

همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.

سال‌ها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
Forwarded from شهید احمد مَشلَب (ماه علقمـ🌙ـه)
#پویش_‌مردمی_‌بوسه‌های_‌آسمانی

بوسیدنی‌که‌مارابه‌بهشت‌می‌برد!

مردی به حضور پیامبر رسید و پرسید:یا رسول الله من سوگند خوردم آستانهٔ درِ بهشت را ببوسم حال چه کنم؟ حضرت فرمود:پای مادر و پیشانی پدرت را ببوس.(اگر چنین کنی به آرزوی خود میرسی)

💕گروه انتظار منجی در نظر دارد به مناسبت ایام ولادت حضرت مادر خانم فاطمهٔ زهرا ۜ (۷ اسفند) و ولادت حضرت پدر امام علی؏(۲۹ اسفند) یک #پویش_مردمی راه اندازی کند تا هروز بر دست و پای پدران و مادران خود بوسه زنیم و شکرگذار نعمت بودنشان باشیم و برای پدرها و مادرهای آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم و در این روزها به آنها بیشتر سربزنیم.🌷

#نذر_آمدنت_مهربانی_می_کنیم
#انتظار_منجی

به #پویش_مردمی ما بپیوندید.

👉 @entezare_monjii💚
✍️ #حرف

👈 شیعه های مسیحی که میگن مائیم⁉️


یاد امام زمان (عج) مختص #جمعه ها نیست. این که جمعه به جمعه یه یادی از امام زمان کنی زندگی ت رو مقدس نمی کنه! این که جمعه به جمعه یه دو تا پست از امام زمان تو تلگرام و... بخونی تاثیری تو زندگی ت نداره..

اینجوری که ما دینداری میکنیم اسلاممون واسه یه جاهای خاص و یه روزای خاصه . بقیه ش چی؟ بقیه ش زندگی خودمون. تو کل روزای هفته انگار نه انگار امام زمانی هم هست! جمعه که میشه، یا صاحب الزمان کجایی!😑😑 بعد توقع داریم حضرت رو در عالم رویا ببینیم و عنایات خاص بشه بهمون و...
خب عزیزم 1200 ساله مردم این جوری زندگی کردن ظهور اتفاق نیفتاده دیگه! چرا ما یه سری چیزا رو نمیخوایم قبول کنیم؟!😟

روش دین داری تو اسلام با مسیحیت ( منظور مسیحیت تحریف شده است ) فرق میکنه،🔰
تو مسیحیت طرف زندگی شو میکنه ، یکشنبه ای هم میرسه و میره یه سر به کلیسا، یکم آب مقدس میزنه و گناهاش پاک میشه! و بعد دوباره ادامه زندگی ای که کاملا بی ربطه به دینش!

اما اسلام این طور نیست. اسلام، خدا، امام زمان واسه تک تک لحظات زندگی هست.
اگه اعتقاد دارید که باید همینجوری بشینیم تا امام زمان (عج) تشریف بیارن که موفق باشید🖐🏻 همدیگه رو اون دنیا می بینیم☺️
اما اگه اعتقاد دارید که باید جامعه رو آماده ی ظهور حضرت کرد پس همه ی زندگی تون رنگ و بوی امام زمانی داره💛
اگه ما جامعه رو آماده کردیم امام زمان شده دوشنبه هم ظهور میکنه!!💙


#امام_زمان(عج)
#نذر_ظهورش_صلوات

@ahmadmashlab1995
کرامات سياهپوشی در عزای امام حسیـــن ع ...


🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹

یکی از نمایندگان حضرت آیت الله #خوئی رحمت الله علیه مےگوید:

یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف اشرف خدمت ایشان رسیدم ودر آن گرمای شدید ایشان را در حالی دیدم که از سر تا پایشان سیاه پوش بود، حتی لباسهای زیر و جوراب های ایشان نیز سیاه بود.

من درحالی که تعجب کرده بودم و نگران حال ایشان بودم از آقا سوال کردم که آیا فکر نمےکنید با این وضعیت سر تا پا سیاه پوش در این هوا،ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!!!

ایشان در پاسخ فرمودند:
فلانی من #هرچه #دارم از سیاه پوشی سر تا پا برای حضرت #سیدالشهداء علیه السلام دارم.

پرسیدم:چطور؟؟
فرمود:بنشین تا برایت تعریف کنم.

سپس اینگونه برایم تعریف نمود:

پدر من مرحوم حاج سیدعلی اکبر خوئی از وعاظ و منبری های معروف زمان خود بود.
همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار میشد پس از دو سه ماه بارداری بچه اش #سقط میشد و خلاصه بچه دار نمیشدند.

روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم میگوید:
...که ایهاالناس دستتان را از دست امام حسین و اهلبیت علیهم السلام رها نکنید که اینها خاندان #کرامت و #بخشش اند،و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید جز درب خانه ی ایشان جای دیگری نروید که این خانواده #حلال مشکلات اند....

پس از آنکه پدرم از منبر پائین میاید زنی به او میگوید:
آسیدعلی اکبر شما که به ما سفارش میکنید تا برای حل مشکلات و گرفتن حوائجمان درب خانه ی اهلبیت و امام حسین علیهم السلام برویم،چرا خودت از امام حسین علیه السلام نمیخواهی تا به تو فرزندی #عنایت فرماید؟؟!!

ایشان درحالیکه به شدت ناراحت میشوند به خانه میرود.

همسرشان (مادربنده)میپرسد آقا چرا اینقدر ناراحتید؟؟؟و ایشان قضیه ی منبر و صحبت آن زن را بازگو میکنند.

مادرم میگوید خب راست گفته،چرا خودت چیزی #نذر امام حسین علیه السلام نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما نیز بچه دار شویم؟؟

پدرم میگوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟؟
 مادرم در جواب میگوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم،اصلا شما نذر کن که امسال تمام ۲ ماه #محرم و #صفر را برای امام حسین علیه السلام از سر تا پا،حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید.

در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سر تاپا سیاه پوش شد. در همان سال هم مادرم باردار میشود و ۷ ماه نیز از بارداری اش میگذرد و بچه اش سقط نمیشود.

یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید. وقتی پدرم درب را باز میکند پس از سلام و احوال پرسی عرض میکند که من یک سوال دارم.
پدرم که گمان میکند سوال او یک مساله ی علمی و یا فقهی باشد میگوید بپرس.
اما در کمال ناباوری آن طلبه میپرسد آیا همسرشما باردار است؟؟؟
ایشان با تعجب میگوید بله،تو از کجا میدانی؟کسی از این قضیه اطلاع ندارد. باز میپرسد ایشان ۷ ماهه باردارند؟؟

پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت میدهد.

ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن میکند و میگوید:
آسیدعلی اکبر من الآن خواب بودم، در خواب وجود مبارک #حضرت_علی علیه السلام را زیارت کردم.

حضرت فرمودند:
برو و به آسیدعلی اکبرخوئی بگو که بخاطر آن #نذری که برای فرزندم حسین کردی و ۲ ماه از سرتاپا سیاه پوشیدی این بچه ای را که ۷ ماه است همسرت در رحم دارد را ما #حفظ میکنیم و او #سالم میماند و ما او را بزرگ میکنیم و او را فقیه و عالم در دین میگردانیم و به او شهرت میدهیم.و او را به نام من " #ابوالقاسم" نام بگذار.

....حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟؟؟.....


📚گلشن ابرار، ج ۳

╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@AhmadMashlab1995
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯