شهید احمد مَشلَب

#قسمت_دهم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@aHMADMASHLAB1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
کتاب ملاقات در ملکوت (توسط نویسنده مهدی گودرزی)
@AhmadMashlab1995
📚بازخوانے ڪتاب#ملاقات‌_در_ملڪوت
زندگے‌وخاطراٺ‌#شھید_احمد_مشلب🌱
باصداے‌ . . .🌸
جناب‌مهدے‌گودࢪزی‌نویسندھ‌‌کتاب
#قسمت_دهم🍃
« @AhmadMashlab1995 »
شهید احمد مَشلَب
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️ #قسمت_نهم9⃣ *راحیل* به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب. با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت: –خواهش می کنم بفرمایید. چاره ایی نداشتم…
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️
#قسمت_دهم🔟

ــ خانم رحمانی...
صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟
یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم.
درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد.
نگاهی به گوشی دستم انداخت.
–میشه بپرسم کی بود؟
انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم:
– من پرستاره دخترشم.
با چشم های متعجب پرسید:
–کاری که گفتید این بود؟
ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم.
انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد.
–خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
– من یه تاکسی دربست می گیرم می رم.
ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم.
اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند.
به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم:
– چی شد؟
ــ مگه دارو نمی خواستید؟
اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم.
اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.
و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم.
به چند دقیقه نرسید برگشت.
نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم.
همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
– چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود."
اخمهایش کمی باز شد.
–اصلا زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
– لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد.
لبخندی زدو گفت:
–باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ.
تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت.

نمی دانستم باید چه کار کنم.
دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم.
تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم.

🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗

ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
@AHMADMASHLAB1995
#رهبر_ایران_در_نگاه_دشمنان!
#قسمت_دهم🔟

#جان_کری:

ای کاش ماهم در آمریکا یک رهبر مثل ایران داشتیم....!

#رهبرانہ💚
#عکس_باز_شود
#متن_در_عکس

@AhmadMashlab1995
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀🥀
🥀

#مصــــــاحبہ‌بـامــــــادرشہیــــــد🌱

#قسمت_دهم🔟
#قسمت_آخر💯

اگر یک دقیقه وقت داشته باشید با شهید احمد صحبت کنید چی بهشون میگید؟

🍂اول میگم که....🍂

#کارےازقرارگاه‌فرهنگےمجازےوکانال‌رسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫

@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_نهم وزیربه سوی پرده رفت و آن را چنگ زد. --- قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو می افتم و من هرگز نمیخواهم تو را به یاد بیاورم. وجود تو شوم است. ابوراجح خونی را که…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_دهم

پدر بزرگم چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا در آنجا بهترین نمونه های جواهرات و زیورآلات خود را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد.

این نخستین بار بود که خانواده ی حاکم قرار بود با پای خود به مغازه بیایند و همه چیز را از نزدیک ببینند و چیز هایی را انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داده بود که حتی کارگاه و زیر زمین را هم مرتب کنند. بعید نمی دانست که خانم ها هوس کنند از روی کنجکاوی، آنجا را هم ببینند.

ابتدا دو خدمتکار سیاه پوست وارد مغازه شدند و به کارگاه و زیر زمین سرک کشیدند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر از زیر رداهایشان مشخص بود. خانم ها که آمدند، خدمتکارها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند.

خانم ها تقریبا" بیست نفری می شدند. به نظر می آمد همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه نیز بین آنها بودند. حاکم چند دختر داشت که جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند. می شد فهمید که همه آنها آمده بودند.

همه خانم ها عقب تر از همسر حاکم می ایستادند و احترام می گذاشتند، مگر دخترهای او که بدون توجه به مادر، با قیل و قال فراوان، به جواهرات و زینت الآت اشاره می کردند و در باره ی زیبایی و ارزش آنها نظر می دادند.

جز سه زن خدمتکار، سایر خانم ها صورت هایشان را با حریرهای نازکی پوشانده بودند و تنها چشم هایشان آشکار بود.

آنچه توجهم را جلب کرده بود این بود که احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلا" هم دیده ام. او در این دو هفته ی اخیر، چند بار به مغازه آمده و جواهرات گران بهایی خریده بود. پدربزرگ می گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است.

بادیدن یکی از زن های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است؛ زیرا هربار تنها با همان خدمتکار آمده بود.

با خود گفتم: با این علاقه ای که به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که با او ازدواج خواهد کرد! بعد به ذهنم رسید زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که او دارد، شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.

می دانستم که نامش قنواء است. تمام جوانان حلّه این را می دانستند.
مشهود بود که دختر ماجراجویی است و گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زند. حتی شنیده بودم که چند بار خود را به شکل پسرها در آورده و در بازار، دست فروشی کرده است.

هنگامی که طرح هایم را به همسر حاکم نشان میدادم، قنواء کنارش ایستاده بود و به توضیحات من گوش می داد. خواهرانش نیز از پشت سر او گردن می کشیدند.

همان طور که حدس زده بودم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، مورد توجهشان قرار گرفت.

قنواء به من چشم دوخت و گفت: من یکی از اینها را می خواهم؛ خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.
شبحی از لبخندش را دیدم. حس کردم دارد از موقعیت خودش لذت می برد.

معلوم بود که ویژگی هایش برای مادر و خواهرانش، دوست داشتنی و احترام آمیز است. بیش از حد به او میدان داده بودند و خیال می کرد که میتواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود.

سرانجام، زمانی که خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند، ما به اندازه فروش یک هفته به آنها جنس فروخته و یا سفارش گرفته بودیم.

همسر حاکم به پدر بزرگم گفت: پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود.

پدر بزرگم تعظیم کرد. زن ها می خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره چیزی را به مادرش یادآور شد و او گفت: ضمنا" ما به استادی احتیاج داریم که بتواند جواهرات و اشیای گران بها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهند، مرمت کند.

حمل آن جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. بنا بر این فردی که انتخاب می شود باید مدتی در دارالحکومه مشغول به کار شود.

پدربزرگ به علامت فکر کردن، لب ورچید و گفت: نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را به خوبی می شناسد و در مرمت و تعمیر نیز استاد است.

قنواء گفت: بهتر است این یکی را بفرستید و به من اشاره کرد.
--- دوست دارم طراحی کردنش را ببینم.
مادرش مرا ورانداز کرد و پرسید: کار این جوان چطور است؟

پدربزرگ‌ از زیر چفیه، پشت گوشش را خاراند و گفت: اسمش هاشم است. من پدر بزرگش هستم. در حلّه، استاد زرگری مانند او نیست. زیباترین کارهایی که خریدید، کار اوست؛ اما دوست ندارم از من دور شود.

قنواء گفت: ما هم دوست نداریم گنجینه های دارالحکومه را به دست هر کسی بدهیم.
مادرش به راه افتاد تا از مغازه بیرون برود.
--- اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر می گیریم. از پس فردا بیاید.

دستمزدش هم پس از پایان کار، پرداخت خواهد شد.
قنواء قبل از رفتن، آهسته به من گفت: انگشترم را باید در آنجا بسازی دوست دارم طرز کارت را ببینم.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_نهم سریع رفتم از توی کوله پشتی ام دوتا چادر گل گلی خیلی خوشگل که مامان بزرگ از مکه برام اورده بود رو در اوردم و رفتم توی نماز خونه.یکی از چادر ها رو که گل های ریز صورتی داشت گرفتم سمتش و گفتم: -بیا خانوم…
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا

نویسنده: #رضوان_میم

#قسمت_دهم


رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس.

گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم.

-وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟
در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم:
—خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق

بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم:
مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق
عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق
قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق.
-هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم.

در همین میان زینب گفت:
-پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه

با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم.

بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد.
چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه.

((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.))

امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده.
اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است.
بگذار این سال های حرام بگذارد

#ادامه_دارد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_نهم _مریم؟!مریم خانوم؟ چشم هایم را آرام باز میکنم _پا شو رسیدیم! بہ پنجره نگاه میکنم...ایستگاه قطار است چندبار پلک میزنم و خمیازه اے میکشـم دستم را میگیری و مرا از جایم بلند میکنی چادرم را مرتب میکنم و صاف می ایستم... ڪولہ و ساک هارا…
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_دهم

وارد خیابان میشویم
بہ خوراکے هایم نگاهے می اندازے و میگویی : خانومم یکم مراقب باش اگہ با این وضعیت پیش بریم پول برگشتنمونم نداریم!
در دلم خجالت میکشم اما بہ ظاهر با جسارت تمام جواب میدهم : آدم میاد مسافرت خرید کنہ...
نگاهے بہ معناے #چقد_تو_پررویی! مے اندازے و چیزے نمی گویی
بزور جلوے خنده ام را میگیرم بہ ساعت گوشے نگاهے می اندازم و میگویم : نزدیک اذانہ میشہ بریم حرم؟
نگاهے گذرا بہ آسمان می اندازی و خواستہ ام را با علامت چشمانت تایید میکنے...

* * * * * *

سرم را از سجده بر میدارم و زیر لب صلواتے میفرستم و دستے بہ صورتم میکشم...
با نگاهم بہ دنبالت میگردم...عطر ملایم و نامشخصی فضاے صـحـن بـزرگ رضوے را گرفتہ است! دیگر اینجا همہ چیز فرق میکند...همہ چیز بوے عشق میدهد...بوے آرامش بوے زندگے!
اینجا دیـگر حرف ، حـرف دل است!عقل و منطق پاسخگوے این احساس غریب نیست...
دستی روی شانہ ام مرا از حال خود بیرون مے آورد...رویم را برمیگردانم تویے!
لبخند شیرینے میزنی و چهار زانو کنارم مینشینی...
آستین پیراهنت را کہ براے وضو بالا برده بودی پایین میکشے و در همان حال میپرسی : چی می گفتے؟
_بہ کے؟
_امام رضا
_حرف هاے دلمو
با خنده میپرسے : منو یادت نرفت کہ...؟!
ابروهایم را بالا می اندازم ادامہ میدهے : پس آخرش شهید میشم!
دلم میلرزد نگاهے بہ چهره ے آرامت میکنم و با تحکم پاسخ میدهم : تو حق ندارے زودتر از من برے
سرت را تکان میدهی و ساعتت را از جیبت در مے آوری و در دستت میکنے
بعد از مکثے کوتاه میگویی : پس بگو باهم شهید شیم! کہ کسے تکخورے نکنہ!!
_چرا خودت نمیگے؟
_آقا تورو بیشتر دوست داره
سکوت میکنم و بہ گنبد طلایی خیره میشوم...شبیہ ستاره اے طلایی و روشن وسط آسمان تیره و تاریک شب است!
چقدر دلم براے اینجا تنگ شده بود...براے این بارگاه!

#ادامه_دارد...

نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ــهدا

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_نهم صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست ..زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم ،فاطمه سادات بود - الو سلام - سلام معصومه چرا گوشیتو جواب…
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس

#قسمت_دهم

هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم
هردو خندیدن که عاطفه گفت: من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی
داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت: تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم
عاطفه با هیجان گفت: واقعا؟!
تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن: آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...
حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم: اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!
- نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت
اینبار عاطفه گفت: خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت
نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس ..
بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم: حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟
نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود .. فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت: میرم سفره رو پهن کنم
.
دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم: ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم
لبخند محوی زد و گفت: نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم
چیزی نگفتم که خودش گفت: هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره
نمیدونستم چی بگم در برابر صبر عاطفه،
یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم: عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خاستگاری بهت گفته بود که می خواد بره سوریه
نگاهی بهم انداخت و گفت: اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن
با تعجب گفتم: تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!

خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش انقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم
گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خاستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..
چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره
واقعا باور نمی کردم، عاطفه چه قدر با آرامش از نبود همسرش در کنارش حرف میزد، چقدر صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی قلب هادی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو از کجا می آورد .. چقدر بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بزرگوار بود!!
مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود اما عاطفه با هر بار رفتن هادی #شهید میشد و لب نمیزد ...
.
*مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔*
.
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...

#ادامه_دارد...

نویسنده:گل نرگــــس

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
Photo
🛑 طرماح؛ تا سیدالشهداء
#ناگفته_های_کربلا
#قسمت_دهم
#ادامه_قسمت_قبل

در سایه سار نخلستان فرات صدای گریۀ مردی نظرم را جلب کرد، نگاهم سوی او چرخید، مرد به کنار رود نشسته بود و دست بر آب فرات می‌سایید.
نزد او رفتم.
گفتم: غم و دلتنگی ات از چه رو است برادر؟
بغض ترکاند و گریست.
گفتم: عزیز از دست داده ای؟
گریه اش بیشتر شد.
گفت: گنه کارم برادر.
گفتم: خدا ارحم الراحمین است.
گفت: اما نه برای من.
بر خود لرزیدم. با احتیاط پرسیدم: نکند از جانیان روز عاشوری؟
گفت: کم از آنان ندارم!

به او نزدیک تر شدم. چهره اش آشنا بود، گفتم: تو کیستی؟
گفت: طِرمّاح بن عدی!

او را شناختم. گفتم: تو همانی که در مسیر کربلا به دیدار حسین آمدی؟
گفت: من همانم.

گفتم: مگر عهد نکردی آذوقه به اهل و عیال رسانی و زود برگردی؟ پس چرا نیامدی؟

گفت: آمدم، اما دیر آمدم. هنگامی آمدم که کار از کار گذشته بود. سر سوی آسمان بُرد و فریاد کرد.

گفت: وای بر من که مولایم را تنها گذاشتم! و زار زار گریست.

و من حیرت زده از سرگذشت او، و سرنوشتی که در دنیای پیش رو، در برابرم بود به خود لرزیدم.

طِرمّاح ناله می کرد و می نالید. با اشک و ناله گفت: از درد و سوز این حسرت، به سیدالساجدین گفت؛ مولای من! این چه مصیبتی است بر من؟

امام سجاد(ع) گفت: وقتی امام به تو گفت زود برگرد، یعنی نرو!

بار دیگر صیحه ای کشید و فریاد کرد. گفت: وای بر من که مولایم را تنها گذاشتم! و سپس با اشک و سوز، آیه ای را تلاوت کرد.

«بگو: اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خاندان شما و اموالی كه گرد آورده ‏اید و تجارتی كه از كسادش بیم ناكید، و سراهایی را كه خوش می‏ دارید، نزد شما از خدا و پیامبرش و جهاد در راه او دوست‏داشتنی ‏تر است‏، پس منتظر باشید تا خدا فرمانش را [به اجرا در] آورد و خداوند گروه فاسقان را راهنمایی نمی‏‌كند.»
سوره توبه. آیه ۲۴

منبع: روزشمار وقایع کاروان حسینی، از ٧ذی الحجه تا اربعین، مجتبی فرآورده، شصت وچهارمین یادداشت

☑️ @AhmadMashlab1995
🔴 داستان فوق‌العاده طرماح، از امیرالمؤمنین تا سیدالشهداء
#ناگفته_های_کربلا
#قسمت_دهم

خواستم فقط داستان طرماح و کربلا رو نقل کنم، دیدم زیباتر از این قسمت، داستان طرماح در کاخ معاویه‌س، وفتی امیرالمؤمنین ایشون رو فرستاد برای اینکه جواب نامه معاویه رو ببره، چه حاضرجوابی‌های طنازانه‌ای، چه دفاع‌‌های جانانه‌ای از امیرالمؤمنین، چه پاسخهای کوبنده ای، بخاطر همین داستان رو کامل آوردم تا ببینید طرماح کی بوده، دو اسلاید سیاه‌رنگ👆 مربوط به پیوستن طرماح به کاروان اباعبدالله هستش.

حتما وقت بگذارید بخونید
#حب_الحسین_یجمعنا
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_نهم آب را یک نفس می نوشم، خنکایش ارامش را در رگ هایم جاری می کند ، پیرمرد درحالی که با محبت نگاهم می کند می گوید :بگو یا حسین(ع) دخترم! زیرلب یاحسین (ع) می گویم و می پرسم شما کی هستید؟ بازهم به سوالم توجه نمی کند و می گوید:پاشو بابا…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_دهم

-لاقل بگید کی هستید؟

بازهم با تبسم جوابم را می دهد ، آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم می کاهد و باعث می شود آرام پشت سرش راه بروم، به خیابانی می رسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف می شوم ، بادست به کمی جلوتر اشاره می کند : از اینجا رو باید بااونابری، برو دخترم، نترس بابا.

رد انگشت اشاره اش را می گیرم و می رسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می روند ، برای اینکه صدایم در تیراندازی و انفجار گم نشود ، بلند فریاد می زنم : اونا کی اند؟ من نمیشناسمشون!

-می شناسی باباجون، می شناسی،برو حوراء!

-من ، من می ترسم.

-نترس بابا، من همیشه هواتو دارم .

-شما کی هستید؟

-برو دخترم!

انگار کسی به سمت رزمنده ها هلم می دهد ، پیرمرد عقب می رود و می گوید : برو دخترم،برو حوراء!

-وایسید شما کی هستید؟منو از کجا می شناسید؟

دست تکان می دهد و می خندد ، دیگر صدایی از گلویم خارج نمی شود و باصدای بی صدایی ، سوالاتم را فریادمی زنم، با رفتنش هم جا تار می شود....

نویسنده:خانم فاطمه شکیبا


♥️ @AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_نهم مهمانها عزم  رفتن  مي كنند. دل  ليلا به  تلاطم  مي افتد و نگاه  نگرانش  به  حسين دوخته  مي شود. در اين  اثنا حسين  در برابر ديدگان  ناباور ليلا، دست  به  بشقاب  برده ، شيريني را به  دهان  مي گذارد و در حاليكه  زير چشمي  به  ليلا…
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_دهم

اين  حسين هم  كه  اونقدر تعريفش  رو مي كردي  و مي گفتي  شاعره  و همة  استادا آينده شودرخشان  مي بينن ... همين  بود! اون  كه  از اول  مجلس  تا آخر نُطُقش  باز نشد...نمي دونم  با اين  لال مونيش  چطوري  شعر مي گه ... خلاصه  ليلا جان ! خودتوبدبخت  نكن » سپس  رو به  اصلان  كرده ، دست  بر سينه ، با لحن ملايمي  ادامه مي دهد:
- همين  فريبرز جان  يك  پارچه  آقا... تحصيل  كرده ... خارج  رفته ...معاشرتي ...
 از وقتي  اومده  ايران  نمي دوني  چه  ولوله اي  تو دختراي  فاميل  راه افتاده ...
اصلان  با حركت  سر، سخنان  طلعت  را تأييد مي كند
 ليلا كه  از عصبانيت  دندان  به  هم  مي ساييد سخنان  طلعت  را كه  چون  پتكي  برسرش  فرود مي آمد تحمل  نكرده  با عجله  به  اتاقش  مي رود و در را محكم  مي بندد.
طلعت  شانه  بالا مي اندازد:
- نگاه  كن  اصلان ! تا مي گيم  كيش  از كيشميش... خانم  قهر مي كنه  و مي ره ...
نمي دونه  كه  خير و صلاح  و خوشبختي شو مي خوايم ...
*
- مادر! كاش  زنده  بودي ! كاش  تنهام  نمي ذاشتي  و منم  با خودت  مي بردي .عكس  را مرتب  مي بوسيد و محكم  به  سينه  مي فشرد.
 درونش  از غم  ذره ذره آب  مي شد و قطره قطره  از چشمها به  روي  گونه ها سرازير مي گشت . از وقتي طلعت  قدم  به  زندگي  آنها گذاشت . ليلا با اين  عكس  نزديك  و مأنوس تر شده  بود.
 مادر را هميشه  با چادر عربي  و سه  نقطة  سبز خالكوبي  شده  پايين  چانه به خاطر مي آورد و صدايش  را با فارسي  شكسته بسته  و لهجة  عربي .
*
اصلان  براي  تجارت  به  كويت  رفته  بود و در يك  مهماني ، شراره هاي  نگاه حوراء بر دلش  آتش  افكنده و طلسم  آن  ديار شده  بود. وقتي  هم  كه  حوراء مُرد،تمام  هست  و نيستش  را درون  كشتي  فراق  گذاشت  و با يگانه  يادگار او به  مشهدآمد. دياري  كه  نه  وطن  باشد و نه  غربت . نه  صدايي  از حوراء بشنود و نه  نگاهش را احساس  كند
ولی خوب می دانست كه  نگاه  حوراء نمرده  و چشمان  سياهش  را ليلا به  ميراث  برده  با همان  عمق  نگاه
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی

@AhmadMashlab1995
#رمان_حجاب_من
#قسمت_دهم
دکتر شمس گفت بفرمایین
رفتم تو که سرشو بلند کرد
بفرمایید بشینین
نشستم. بی خیال داشت به کارش میرسید
2 یا 3 دقیقه که گذشت یه سوال اومد تو ذهنم
_ ببخشید شما تخصصتون چیه؟
با تعجب سرشو بلند کرد و گفت
یعنی توی اینهمه مدت نفهمیدین؟
لبمو گزیدم _ نه راستش حواسم نبود از کسی بپرسم تو اتاقتون و رو در هم که چیزی ننوشته
به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد_ برای اینکه مریضارو معاینه نمیکنم تا رو در تخصصم نوشته باشه و جواب
سوالتون من متخصص قلب و عروقم دارم فوق تخصصمو میگیرم
تعجب کردم چرا مریضارو معاینه نمیکنه؟
سوالمو به زبون اوردم
_ چرا مریضارو معاینه نمیکنید؟
گفت
راستش من خواهر زاده ی رئیس بیمارستانم چون دایی و بچه هاشون کلا خانوادگی برای چند سال رفتن خارج از
کشور خواستن من بیام اینجا، منم الان به عنوان رئیس بیمارستان اینجا هستم نه دکتر
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشین و تو اتاق مدیریت نیستین؟
خب تو جواب سوال اولتون باید بگم چون میخوام مثل بقیه باشم و تو اتاق مدیریت نیستم چون نمیخوام منو به
عنوان مدیر بشناسن میخوام باهام راحت باشن و از همون روز اول هم گفتم همه باید دکتر صدام کنن نه مدیر
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم _ آهان
راستش از جوابش خیلی خوشم اومد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه
یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت و به کاراش رسید
من گفتم
_ نمیخوایم شروع کنیم؟
گفت چرا چرا همین الان و رفتیم برای آموزش
...................................
بعد از آموزش خیلی خسته شده بودم از دکتر شمس خداحافظی کردم و با سارا اینا رفتیم خونه
همینکه در حالو باز کردم مامانم گفت فردا شب نامزدیه عرفانه
خشک شدم حس میکردم قلبم میخواد از سینم بیاد بیرون
به زور لبامو از هم باز کردم مثلاً بخندم ولی به هرچیزی شبیه بود جز لبخند و گفتم
_ مبارکه
میدونستم اگه همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو
رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و... از مامانم پرسیدم
واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم
دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایلمو بشکنم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_دهم

عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم.

عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.

جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.

درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت.

بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد.

میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.

سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.

چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم.

قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید!

از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.

در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!

کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار می‌کنند.

سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود.

دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»

به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق!

دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.

حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»

صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.»

اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»

انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»

با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»

گوشم به #عاشقانه‌های حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نهم دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_دهم

از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»

از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»

مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش #شرارت می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا #تهران همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.

سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر می‌گذره!»

زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت ُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابی‌ها حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!»

از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.

چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!»

خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم.

مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»

تمام بدنم از #ترس می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»

زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.

هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.

چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم.

سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
#رمان_حورا

#قسمت_دهم

صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را ترغیب می کرد تا اوهم کمی با خدای حورا خلوت کند اما هر بار عشق حورا جلوی چشمش را می گرفت و نمی زاشت به خدا فکر کند.
پسری که تا به حال نماز نخوانده بود، حتی یک رکعت.. حال عاشق دختری با خدا و با ایمان شده بود که نماز شبش ترک نمی شد.

دستگیره در را کشید و در آرام و بی صدا باز شد. خواست برود داخل اتاق و با حورا حرف بزند اما نتوانست. چند بار سعی کرد که بالاخره قفل دل و زبانش را بشکند اما نتوانست و در را بست و برگشت به اتاقش. اعصاب و روانش از دست خودش و زبان بی صاحابش حسابی بهم ریخته بود.
باید هرطور شده با حورا حرف می زد بنابراین تصمیم گرفت فردا موقع رفتن حورا به دانشگاه او را با ماشین برساند و با او حرف بزند.

صبح زود از خواب برخواست و صبحانه حاضر کرد. با آمدن حورا به آشپزخانه به او سلام کرد و گفت:صبحونه بخورین میبرمتون.
_نه ممنون خودم میرم.
با جدیت گفت:همین که گفتم. باهاتون حرف دارم.
دیگر مخالفت نکرد و نشست پشت میز. با هم صبحانه خوردند و بدون اطلاع مریم خانم با هم از خانه خارج شدند.
حورا در عقب را باز کرد تا بشیند اما مهرزاددر را بست و در جلو را باز کرد.
_من راننده شما نیستم حورا خانم. بشینین جلو.
حورا جلو نشست و خود را جمع و جور کرد. حس خوبی نداشت که با پسر دایی اش در یک ماشین بنشیند و با او حرف بزند.
مهرزاد که نشست سریع راه افتاد.
_حورا خانم میخواستم یک مسئله مهمی بهتون بگم. دیشبم خیلی سعی کردم بگم اما نتونستم.
_خب بگین.
_راستش.. من.. من دیروز..
_آقا مهرزاد اگه میخواین بگین زودتر حرفتونو بزنین.
هرکار کرد کلمات را به زبان بیاورد نتوانست و حرفش را هی قورت می داد.
_هیچی.
_یعنی چی هیچی؟ منو مسخره کردین؟ این همه وقت منو گرفتین که بگین هیچی؟
مهرزاد دهانش بسته شد و چون کم کم می رسیدند به دانشگاه سرعتش را کم کرد.
ماشین که توقف کرد، حورا با گفتن این جمله پیاده شد.
_لطفا از این به بعد اگر حرفی می خواین بزنین بهش فکر کنین بعد وقت کسی رو بگیرین.



#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
Forwarded from عکس نگار
💠قسمت دهم وصیت شهید مدافع حرم لبنانی احمد محمدمشلب💠
🌺وصیت شهید به فرمانده گردان🌺
و محمد قباى نيز زحمت هاى زيادى برام راه جهاد كشيد او فرمانده گردان است خدا به او اجر دهد،تو(محمد قباى) اميد دهنده به گردان هستى ،باور كن،جدى مى گويم !برايم دعا كن و مرا ببخش،شايد كسى را فراموش كرده باشم مرا ببخش اگر بدى كردم !و همچنين على صباح كسى كه مارا به اينجا رسانده.
🌺جملات پایانی وصیت شهیداحمدمشلب🌺
اين پايان وصيت است ،خدا به شما عافيت بدهد،و از تمامى بينندگان اين وصيت نامه تشكر ميكنم،و آخرين دعا اين است،خدا را شكر ميگويم خداوند من و شما را از مجاهدين در راهش و از عمل كنندگان به وعده و از جمله ى شهيدان قرار دهد و بدنهايمان غرق در خون به سوى دنياى ديگر و اباعبدالله (ع) برود.

❤️احمد محمد مشلب❤️
غريب طوس
🌺پـــایـــان🌺

#قسمت_دهم_پایان
#وصیتنامه_شهید_مشلب
#به_فرمانده_گردان

#جملات_پایانی_وصیت
کانال رسمی شهید احمد مشلب
@AhmadMashlab1995
بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


اروند رود راه افتادیم

یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی
جاده ای ک گذر کردیم میان نخلستان های خییییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن

خودشون میگفتن پل که روش راه میرید
شهید حسن باقری طراحی اصلیش بود

شهید هههه 😶😶
خودشون مسخره کردن
با خودم زمزمه کردم
ترلان تو چرا اینجایی؟
نه فکرت ،نه پوششت ،نه خانوادت مثل اینا نیست
چرا اومدی ؟😐😐😐


تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم

تو نخلستان میدویدم

و گریه میکردم

انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد

یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود

بلند شدم و شروع کردم به دویدن
به لب جاده خاکی که رسیدم
دیدم گریه های بی دلیل و با دلیلم تمام آرایشمو شسته و ازبین برده

تا رسیدم لب جاده
کاروان رو دیدم

تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود

ماهم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار
از لوازم آرایش ،دمپایی ،عروسک،کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم


غافل از اینکه امشب چه خواهد شد


بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶شهید گمنام میزبانمون هستن


#ادامه_دارد..
نویسنده : بانو...ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_دهم

مرد از بهشت می گفت ... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود.. از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان.. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟

سخنرانی تمام شد. برشورها پخش شدند. و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا میزد. (سارا.. سارا.. خوبی..؟؟ ) و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد..

بازویم را گرفت و بلندم کردم ( این حرفها.. این سخنرانی برام آشنا بود.. )

و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی  در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست. (اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟ حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟ داشت با پنبه سر میبرد.. در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد.. مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.. شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا.. هان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی.. همین..دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی.. یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین..)

و بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران، در خیابانی تنها..

چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود. نه تماسی، نه پیامکی.. چند روزی که در خانه حبس بودم، نه به اجبار پدر یا غضب مادر.. فقط به دل خودم. شبهایی با زمزمه ی نالهای مادر روی سجاده و مست گویی های پدر روی کاناپه.. و من با افکاری که آرامشم را میدزدید و مجبورم میکرد تا نقشه پروری کنم محضه یافتن دانیال..

در اولین شکست حصر، به سراغ عثمان رفتم. همان رستورانِ بی کیفیتی که در آنجا ظرف میشست و نان عایشه وسلما را میداد.

آمد… همان پسر سبزه و قد بلند.. اما اینبار شرم نگاهش کمی عصبی بود. به سردی جواب سلامم را داد و من با عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم. (بابت حرفهای اون روزم عذر میخوام. میدونی که دانیال واسم مهمه.. میدونم که هانیه رو خیلی دوس داری.. پس نشستن هیچ دردی را دوا نمیکنه.. من مطمئنم هر دوشون گول خوردن.. حداقل برادر من. حالام اومدم اینجا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم.. بیای، همراهمی.. نیای، خودم میرم..)

و او با دقت فقط گوش میداد و گاهی عصبی تر از قبل چشمهایش قرمز میشد.

📌ادامه دارد ...

نویسنده:زهرا اسعدبلند دوست
#کپی_بدون_لینک_ممنوع ⛔️
@AhmadMaashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_نهم📝 ســرنـــوشــت نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد☺️ ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه…
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من


#قسمت_دهم📝
مــلاقــات غیـــر ممـــکن


گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم😡...
"تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟"😡..


خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم😶 ...
"من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم"😉... .

- اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی😏 ...

تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم😉 ...
اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد😳...
حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ...
نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن😳 ...


وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد😳🙁 ...

- کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم 😎... .

چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ...
"چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم"😵 ...
بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... .

- متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن 😏... .

مکث کوتاهی کردم ...
"اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد"😒 ...
و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... .


با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ...

- سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ...


بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید😡 ... "برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم" ... .


دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ...
اون هیچ توجهی بهم نداشت ...
مهم نبود😏 ...
دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... .

- آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم🙃 ...


- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه 😏...

- اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه 😉... .

خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ...
"اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدار های آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی"...😒😏


- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست😏 ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ☝️...

چند لحظه مکث کردم ...
"نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه"👌 ... .

بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ...
"از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون"😠 ...

بلند شدم و رفتم سمت در ...
"مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم"😏 ... .


این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد💪 ... .


#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
Ещё