شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست_دوم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@aHMADMASHLAB1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_یکم من مانده ام و یک مجهول دیگر : اودرخانه عمو چکار داشت؟! دلم می خواد سوالم را ازعمو بپرسم ، اما نمی دانم چگونه؟ سرمیزناهار ، زن عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می شود و ان را پای پیدا نکردن خانه می گذارد : - حوراء جون عزیزم…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_دوم

قبل از اینکه جمله ام تمام شود ، نگاهم به سمت صندلی های جلوتر می رود ، دوپسر جوان مشغول جا دادن ساک هایشان بالای صندلی هستند ، یک لحظه به چشم هایم شک می کنم ! نه! امکان ندارد، بازهم او! بازهم حامد!

وقتی ساکش را جا می دهد ، دست هایش را چند بار به هم میزند و می خواهد بنشیند که ناخواسته چشمش به من می افتد ونگاه هایمان درهم می پیچد ، هردو سعی داریم به روی خودمان نیاوریم ، برای همین سریع نگاهم را میگیرم و اوهم می نشیند...

اما این رنگ چند ثانیه ای از چشم عاطفه دور نمی ماند :

- آهای! چشماتو درویش کن حوراء خانم!

به خودم میام اما دیر شده و آتو دست عاطفه داده ام ، عاطفه به من که احتمالا هنوز چهره ام بهت زده است چشمکی می زند و می گوید :

-چیه خانم؟ جوان خوشتیپ دیدی ، همه حرفات یادت رفت؟

جیغ خفه ای می کشم : عاطفه!

قیافه حق به جانب می گیرد: بدمیگم؟ چنان چشم تو چشم شده بودین که نزدیک بود همه بفهمن !

رویم را بر می گردانم و می گویم پیش میاد دیگه ، آشنا بود .

- دیگه بدتر، آقا کی باشن؟

بی حوصله می گویم :دوست عمومه بی جنبه!

-ببین هی داری سعی می کنی جمعش کنی بدتر پخش میشه ها !

جدی و محکم به چشم هایش خیره می شوم و می گویم: ببین هیچ خبری نیس! الکی سعی نکن آتو بگیری !....

نویسنده: خانم فاطمه شکیبا



♥️ @AhmadMashlab1995|√←
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_دوم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


وارد پذیرایی شدم که صدای
پچ پچ شروع شد
لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با روسری بلندی که لبنانی بسته بودم
و چادر

تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود

و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی

بعد از این حرفش سیلی محکمی ب صورتم زد

با گریه به سمت اتاقم دویدم

نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم تو آینه به خودم نگاه کردم

نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود

چشمها و دماغم بخاطر گریه

یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه مجردیم

وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو عوض کردم رفتم اتاقم

مانتوهای که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان

بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از در و دیوار اتاق جمع کردم
احساس میکردم این خونه غرق گناهه

مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی از اتاقها گذاشتم

شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود

هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم

ساعت ۱۲شب خسته و کوفته افتادم روی تخت

فردا یه عالمه کار دارم
پدرم الحمدالله حمایت مالیشو ازمن قطع نکرد

یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم

از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک به راه افتادم

یه مزار شهید گمنامی انگار صدام میکرد

چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم

-شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم ی لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه

اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم


با محجبه شدنم خانواده ام طردم کردن

اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن
تو و همرزمانت دوستم بشید

پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم

بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه

فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم

یهو صدای تلفن بلند شد
زینب بود باهم سلام و علیک کردیم
زینب : حنانه میای بریم .....

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995