شهید احمد مَشلَب

#صد_و_شصت
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@aHMADMASHLAB1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_شصت_وهشتم تشن، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض😢 راه نفسم رو بست ... خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به…
قسمت #صد_و_شصت_ونهم
سرباز مخصوص

دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ...
اون روز عاشورا ...
کابووس های بی امانم ...
و حالا ...

دیگه حال، حال خودم نبود ...
بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ...

همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...

از اتوبوس که پیاده شدم ...

جلوی آرامگاه، خشکم زد ...
همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ...
کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ...

این اسم ... فراتر از اسم بود ...
آرزو و آمال من بود ...
رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...

اما همه چیز ...
فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ...
حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ...
چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...

همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ...
که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...

- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...😄

خندید ...😁
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...

با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جواب نداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...

_به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...

آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم 🚶سمت حیاط پشتی که ...

نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...

چشم هام گر😭 گرفت و به خون نشست ...

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_شصت_وهشتم
تشن، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ...
بغض😢 راه نفسم رو بست ...

خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ...
جاده های منتهی به کربلا ...
من و کربلا ...
من و موندن پشت در خیمه ...
و اون صدا ...

چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...😭
- آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...


وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ...
اما #حال_و_هوای_دل_من_کربلا_بود ...
- این بار چقدر با خیمه 🏕تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ...

از جمع جدا شدم ...
چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ...
ضجه می زدم و حرف میزدم ...

- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو 🌤🌤مهدی فاطمه🌤 قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ...

به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ...
توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ...
گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...
چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...

کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ...

جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...

چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...

از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ...
همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...

- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...

دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونه ام ...
صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...

جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ...
نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...

- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی
@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_شصت_وهفتم
جاده کربلا

کابووس های من شروع شده بود ...
یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ...
با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...

بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...

با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...😢

- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...

و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه⛺️ ... و کابووس دیگه ...

و من، هر شب جا 🚶می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ...

هر دفعه، متفاوت از قبل ...

هر بار خبر 🌤 #ظهور🌤 می پیچید ...
شهدا برمی گشتند ...
کاروان ها جمع می شدند ...
جوان ها از هم سبقت می گرفتند ...

و من ... هر بار جا می موندم ...
هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ...
و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ...
با تمام وجود فریاد می زدم ...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ...

من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ...
اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ...

کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...

هر چه بود ...
نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد...
#وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ...
حتی امروز ...

علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...

مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ...
ابالفضل بود ...
_مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...

بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...

- چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ...
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...

- جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...

خندید ...😄
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...

ناخودآگاه خندیدم ... 😃
حرف حق، جواب نداشت ...

شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ...

و چند روز بعد، کاروان 🚌 🚌 🚌حرکت کرد ...

تمام راه مشغول و درگیر ...
نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ...

مشهد تا ایلام ...
هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ...
یا یکی دیگه صدام می کرد ...

اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...😁
_جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...

حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ...
و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ...
کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...

- مهران پاشو ... 🌴جاده کربلاست 🌴...


پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_شصت_وپنجم بی تو میمیرم ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز📲 رنگ پاسخ رو بکشم ... - بفرمایید ... - کجایی مهران؟ ... بغضم ترکید😭 ... صدای سید عبدالکریم بود ...…
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_شصت_وششم
عطش

همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ...
توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ...

روز سوم بود ...
توی این سه روز ... قوت من اشک بود ...

حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ...
نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ...
تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ...

- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ...
یا از اونهایی که ...😭😖

روز سوم بود ...
و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ...
ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ...
برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ...

که بچه ها ریختن توی حسینیه ...
دسته جمعی دوره ام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ...
زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...

نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ...
توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ...
رو نداشتم ...

آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت...

دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...


چشم هام رو که باز کردم ...
تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی🏜 گیر کرده بودم ... به هر طرف که می دویدم جز عطش ...
هیچ چیز نصیبم نمی شد ... زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد ...
توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خداااااا ...😫
مهر زبانم شکسته بود ...
بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...
امید تازه ای وجودم رو پر کرد ...
بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ...
جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...
با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ...
- سلام ... خوش آمدید ...
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد...
و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...
- تشنه ام ... خیلی ...

با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...

صورتم خیس 😭شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...

و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ...
پاهای بی جانم، جان گرفت ...
سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... 🏃از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ...
چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...

پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ...
همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...


دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...
- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...

چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...😫
خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ...
تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...

توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ...
و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ...
قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_شصت_وچهارم ساعت 10 دقیقه به ... رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن ... مادر با نگرانی😨 بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده…
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_شصت_وپنجم
بی تو میمیرم

ضربان قلبم به شدت تند شد ...
تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز📲 رنگ پاسخ رو بکشم ...

- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...

بغضم ترکید😭 ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...

- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...

سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...

🏃دویدم سمت در ...
در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ...
آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ...
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل

دیوانه ها دویدم🏃🏃 سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ...
و این صدا توی سرم می پیچید ...

- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...

خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ...
دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
🏃🏃🏃

رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به 👥👥👥جمعیت، می رفتن ...

بین جمعیت بودم ...
که صدای اذان🗣 بلند شد ...

و من هنوز،
حتی به میدان توحید نرسیده بودم ...

چه برسه به شهدا ...


دیگه پاهام نگهم نداشت ...
محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...😫😭😫
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...

سوز سردی می اومد ...
ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ...

کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ..
.
- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...😰😭

اون لحظات ...
دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ...

برای رسیدن باید به توحید رسید ...
و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...

تمام دنیای من ...
روی سرم خراب شده بود ... حتی حُرّ نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...😭😖

عصر عاشورا تمام شد ...
و روانم بدتر از کوه ها ... که درقیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ...

پام سمت حرم نمی رفت ...
رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن...
من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...😖😭

رفتم سمت حسینیه ...
چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...

قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ...
آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ...
یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ...
من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...😭😖

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸

@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_شصت_وچهارم
ساعت 10 دقیقه به ...

رسیدم خونه ...
حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن ...

مادر با نگرانی😨 بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...
- اتفاقی افتاده؟ ... حالت خوب نیست؟ ...

چشم های پف کرده ام رمق نداشت ...
از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت ...
خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می زدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمی اومد ...
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ...

سعید😳 با تعجب بهم خیره شد ...
- روز عاشورا ... خونه می مونی؟ ...

نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید ... آقا ... من رو می خواد چه کار؟ ...

بغضم رو به زحمت کنترل کردم ...
دلم حرف ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمی کرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ...
و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می خندید ...

بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ...
ساعت، هنوز 9 نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد ...

یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ...
دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...

ساعت 10 دقیقه به 11 ...
گوشیم زنگ زد ... بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم ...
از جا بلند شدم رفتم سمتش ...

شماره ناشناس بود ...
چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم ...

- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...

چند لحظه مکث کردم ...
- شرمنده به جا نمیارم ... شما؟ ...

و سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسیـــن فاطمه ام ...

تمام بدنم به لرزه افتاد ...
با صورتی خیس😭 از اشک ... از خواب پریدم ...
ساعت 10 دقیقه به 11 ... صدای گوشی موبایلم بلند شد...

شماره ... ناشناس بود ...

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی
@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_شصت_وسوم
جا مانده

از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود ...
حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ...
- حق نداری بری ...

کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم ... یه اتفاقی افتاد ...
و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت ... همه چیز بهم ریخت ...

حالم خراب بود ... به حدی که کلمه خراب، براش کم بود ...
حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته ... لب تشنه ... چند قدمی آب، سرش رو می بریدن ...

این بار که به هم خورد ... دیگه روی پا بند نبودم ...
اشک چشمم بند نمی اومد😭 ... توی هیئت ...
اشک می ریختم و ظرف می شستم ... اشک می ریختم و جارو می کردم ... اشک می ریختم و ...
حالم خیلی خراب بود ...

- آقا جون ... ما رو نمی خوای؟ ... اینقدر بدم که بین این همه جمعیت ... نه عاشورات نصیبم میشه ... نه ...

هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم ... حالم خراب تر می شد ...

مهدی زنگ زد ...
- فردا عاشورا، کربلاییم ... زنگ زدم که ...

دیگه طاقت نیاوردم ... تلفن رو قطع کردم ...
- چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ ... اگه حاجت دارم؟... من، خودم باید فردا کربلا می بودم ...

در و دیوار داشت خفه ام می کرد ... بغض و غم دنیا توی دلم بود ...
از هیئت زدم بیرون ... رفتم حرم ...
تمام مسیر، چشم هام خیس😭 از اشک ...

- آقا جون ... این چه قسمتی بود نصیب من شد ... به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ ... یه بار اعتراض نکردم ... اما اینقدر بدبخت و رو سیام ... که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ ... اینقدر به درد بخور نیستم؟ ... به کی باید شکایت کنم؟ ... دادم رو پیش کی ببرم؟ ... هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ ... هر دفعه یه هفته به حرکت ... 10 روز به حرکت ... این بار 2 روز به حرکت ...😭😣
آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی ... من، الان دق کرده بودم ... دلم به شما خوشه ... تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید ...

خیلی سوخته بودم ...
دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود ... می سوختم و گریه می کردم ... یکی کلا نمی تونه بره ... یکی دم رفتن ...

اونم نه یه بار ... نه دو بار ... این بار ... پنجمین بار بود ...🖐

بعد از اذان صبح ... دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت ...
حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد ... جمعیت داشتن وارد می شدن ...

که من ...

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸

@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_شصت_ودوم
آشیل

توی راه برگشت ... شب توی قطار 🚞... علیمرادی یه نامه بهم داد ...

- توصیه نامه است برای * ...
مرتضوی گفت:
_ تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد ... توی مجتمع ما بمونی ... برات توصیه نامه نوشت ... گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت ...

نامه توی دستم خشک شد ...

- آقای علمیرادی ...
- نترس بند پ نیست ... اینجا افراد فقط گزینش شده میرن... این به حساب گزینشه ... حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده ... خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن ... الکی کاری نمی کنه ... انتخاب بازم با خودته ... فقط حواست باشه ... با گزینش مرتضوی و تایید اون بری ... هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن ... هم باید خیلی مراقب باشی ... پاشنه آشیل مرتضوی نشی ...

هنوز توصیه نامه توی دستم بود ...
بین زمین و آسمون ... و غوغایی توی قلبم به پا شد ...

_پس چرا واسم توصیه نوشت؟... اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟ ...

تکیه داد به پشتی ...

- گفتم که از بچه های قدیم جنگه ... اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس ... کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد ... هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟ ... میومد وسط، محکم پای کار ... براساس تواناییش، کم نمی گذاشت ... به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه ... و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا ...
مرتضوی هنوز همون آدمه ... تنهایی یا با همراه ... محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه ...
انتخاب تو هم تو همون راستاست ... ولی دست خودت بازه... از تو هم خوشش اومد ... گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره ... اهل ناله و الکی کاری نیست ... می فهمه حق الناس و بیت المال چیه ... مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار ... نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه...

تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم ...
انتخاب سختی بود ... ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات ...
هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست... آماده له کردن و خورد کردنت باشن ...

از طرفی، اگر اشتباهی می کردم ... به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد ...
ریسک بزرگی بود ... بیشتر از من... برق فکر بودم ...

- نظر شما چیه؟ ... برم یا نه؟ ...

و در نهایت تمام اون حرف ها ... و فکرها ... تصمیم قاطع من... به رفتن بود ...

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_شصت ایده های خام بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ... ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم ... - نه حاج آقا ... از محضر بزرگان استفاده…
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_شصت_ویکم
فروشی نیست

بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ...
من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...

شروع کرد به حرف زدن ...
علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می کرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ...
و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم ...

غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...😄

- این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ...

علمیرادی خندید ...😉😁
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...

- ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود...

و علمیرادی با صدای بلند خندید 😃...

- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ ...

مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ ...

پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...

- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ...

بقیه اش هم قابل گفتن نبود ...
معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه ...
و حریم نگفتن های من رو نگهداشت ...

من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ...
و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...

خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ...
مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ...
و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد ...
مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ می زد که ...
- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...

ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷

قسمت #صد_و_شصت
ایده های خام

بدجور جا خورده بودم ...
توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ...
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم ...

- نه حاج آقا ... از محضر بزرگان استفاده می کنیم ...

با لبخند خاصی بهم خیره شد ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی و خودمونی ...

- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟ ...

مکث کوتاهی کرد ...

- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست ... می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟ ...

دوباره نگاهم توی جمع چرخید ...
هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود ...
با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو ...

_بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه ... مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از 3، 4 نفر اول ... مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن ... برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده ... و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم ... تا به نتیجه برسیم ...

سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ...

- خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون پشت، چی می نوشتی؟ ...

کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ...
- اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار می کنیم ... خودمون واست می پزیمش ...😁

ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت ... 😅
بسم الله گفتم و شروع کردم ...
مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ...
بر همون اساس جلو می رفتم ... و پشت سر هر کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم ...

چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ...
بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن ...
یه عده با نگاه نقد برخو خلاهاش رو می گفتن ...
یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن ...
و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن حرف های جمع بود ...

اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ...
حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم ... کاملا له شده بودم ...

اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت ...


ادامه دارد...

🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸

@AhmadMashlab1995