سلام روز بخیر
داستان اشنایی من با شهید مشلب این طور بود که:
من یه دختر 14 ساله بودم که ذهنم مملو از سوالات مختلف بود از سوالات دینی گرفته تا اینکه چرا نیوتون این قوانین رو کشف کرده و....
اعتقاداتم برام مهم بود ولی یه مدتی بود که نمازام یکی درمیون و حجاب هم شل و ول شده بود تا اینکه 9/شهریور/1396تو یکی از کانال هایی که داشتم یه عکسی دیدم عادت نداشتم عکس هارو باز کنم ولی اون روز خیلی اتفاقی او عکس رو باز کردم که زیرش نوشته بود "داداش احمد تولدت مبارک" اون عکس، عکس یه شهید مدافع حرم بود یه جوون خیلی خوشتیپ و خوش چهره که جلوی ماشین گران قیمتش ایستاده بود و یه لبخند خیلی قشنگی به لب داشت همون طور غرق تماشای ایشان بودم که تا به خودم اومدم دیدم به پهنای صورتم اشک ریختم...اون لحظه فقط با خودم گفتم من کجای کارم؟؟؟
چند روزی گذشت شب هشتم محرم بود (شب حضرت علی اکبر"ع")تو روضه خیلی دلم گرفت و بی اختیار گوشی رو در اوردم و عکس شهید مشلب رو باز کردم و شروع کردم به گریه اون شب وقتی برگشتیم خونه رفتم تو گوگل و سرچ کردم*
#شهید_BMW_سوار_کیست**
زندگینامه رو که خوندم دلم بیشتر گرفت آخه روز تولدم با روز شهادت
#شهید یه روزبود...
یه مدتی میگذشت و من عادت کرده بودم که هر شب قبل از خواب برم و عکس های ایشون رو ببینم تا خوابم ببره روز ها میگذشت و علاقه ی من به
#شهید_مشلب بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه تصمیم گرفتم ایشون رو به عنوان
#رفیق_شهیدم انتخاب کنم
حالا دیگه 2 سال از اون روز میگذره و من به خاطر عشق و علاقه ای که به داداش احمدم و چادرم دارم دارم سرزنش ها و طعنه های خیلی زیادی میشنوم ....
ولی خب به جرعت میتونم بگم که من چادرم،حجب و حیا،و حتی اعتقاداتم رو هم از ایشون دارم....
☺️《گویند چرا دل به شهیدان دادی؟ ولله که خود ندادم آنها بردند》