شهید احمد مَشلَب

#بسم_رب_مهدی
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@aHMADMASHLAB1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#بسم_رب_مهدی
.
.
.
رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی وَ یَسِّر لِی اَمرِی وَ احلُل عُقدَهً مِن لِّسَانِی، یَفقَهُوا قَولِی:
سلام برادرم
سلام ناجی من سلام عزیزدلم
میخوام براتون بنویسم از آشناییم با شما و کمکی که بهم کردین که شاید با انتشار این داستان یه تاثیر کوچیک روی دخترای جامعه ام بزارم
البته اول از همه بگم که من تا حالا نویسندگی نکردم و امکان اینکه پَرش جمله و اشکال داشته باشم هست😊
من؛ توی گذشتم خیلی به حجاب و نماز اهمیت نمیدادم،
توی بعضی از مکان ها و مجالس مانتویی بودم و با این طرز فکر که اینجوری راحت ترم، یا گرمم میشه، مانتوم بلنده، همه دخترای فامیل مانتویی هستن من چادر بپوشم! و الگو های اشتباه...
من پدر و مادرم برای ائمه اطهار احترام زیادی قائل هستند مادرم اکثر وقتا که چادر نمی پوشیدم بهم گوش زد میکرد اما من بی توجه بودم...
نماز میخوندم اما اینکه حتما اول وقت باشه و تند تند بخونم یا اشتباه بخونمم برام مهم نبود😔
آهنگ های مختلفی گوش میدادم و تاثیر های منفی روی زندگیم داشتن سبک های مختلف خواننده های خارجی و ایرانی...
تقریبا روزی ۳ یا ۴ ساعت وقتم برای آهنگ بود...
به درس و پیشرفتم بی توجه بودم و تقریبا همه ی وقتم با گوشی و اینستاگرام و تلگرام و کارای الکی... پر میشد...
علاقه ای به مطالعه کتاب نداشتم و هیشوقت دنبال کتاب خاصی نبودم و ترجیح میدادم رمان های گوشیمو بخونم...
قبلا توی دبستان کلاس های حلقه صالحین میرفتم که بیشتر بحث هاش روی مهدویت بود...
اما آشنایی کاملی با امام زمانم نداشتم و هیشوقت دنبال اینکه امام زمانمو بشناسم نبودم ... و حتی کاری هم نمی کردم برای خشنودی امام زمان...😔😔😔
بعضی وقتا به پدر ومادرم بی احترامی میکردم و صدامو میبردم بالا... و وقتی مادرم ازم کمک میخواست بهونه میاوردم و با یه حس اجباری اونکارو انجام میدادم... بیشتر وقتمو توی اتاقم با گوشی و کارای خودم میگذروندم و خیلی کم با پدر و مادرم صحبت میکردم...
خلاصه که یه زندگی بی معنی و بی رنگ و روح یه جورایی دوره ی جاهلیت به حساب میومد...
خستتون نکنم برم سراغ آشنایی و کمکی که #شهید_احمد_مشلب بهم کردن...
من شهدا رو دوست داشتم و توی اردوی راهیان نور ازشون زیاد شنیدم ولی هیشوقت به این فکر نکردم که اونا رفتن برای حجاب من برای نماز من برای حفظ حریم من برای اینکه من با آرامش از خونه برم بیرون... اونا در حق من خیلی کارا کردن ولی من حتی اونارو نمیشناسم😔
#تلنگر
یادمه اوایل بهمن ماه بود توی مدرسه یادواره ی شهدا داشتیم، بعد مراسم که بچه ها داشتن وسایل دکور جمع میکردن؛ یکی از دانش آموزا صدام کرد و گفت: توهم اسمت توی کمیته مراسم هاست برو کمک بچه ها وسایل روی میز جمع کن، وقتی رفتم پیششون دیدم همه دور عکس یکی از شهدا جمع شدن و دارن راجبش صحبت میکنن... بی توجه به اونا رفتم سراغ وسایل روی میز دیدم چندتا عکس کوچیک از شهدا هست بدون اینکه با دقت به عکسا نگا کنم جمع کردم ، وقتی اومدم پارچه ی روی میز جمعش کنم متوجه شدم یکی از اون عکسا جا مونده...
دیدم عکس یه جوون با چشمای معصوم که روش نوشته #شهید_احمد_محمد_مشلب نمیدونم حس اون موقعمو چجوری بگم واقعا نمی تونم شرح بکنم،
دلم لرزید ... واسه اون چشمای معصوم دلم لرزید‌... واسه اون نگاه غریبونه دلم لرزید... واسه اون کلمه مقدس #شهید دلم لرزید...
وقتی رفتم خونه هنوز لباسای مدرسه تنم بود بیو گرافی #شهید_احمد_مشلب سرچ کردم...
عکساشو دیدم و کلیپ هاشو دیدم تقریبا یه هفته ای بود که داشتم با ایشون آشنا میشدم صحبت های مادرشونو میخوندم... حتی منی که اهل کتاب نبودم رفتم دنبال کتاب #ملاقات_در_ملکوت که زندگی نامه ایشونه چندتا کتاب فروشی هم پرسیدم که نداشت به ادمین کانال مراجعه کردم ... ولی بیخیال نشدم و به برادرزادم که تهران بود گفتم برام بگیره بهم گفت تو که کتاب نمیخوندی... گفتم رفیق پیدا کردم میخوام ازش بیشتر بدونم بعد چند روز بهم پیام داد بعد از گشتن زیاد کتابتو پیدا کردم گفت شاید باورت نشه... چندتا کتاب فروشی رفتم گفتن نداریم یا تموم شده آخرین کتاب فروشی که رفتیم وارد که شدم گفتم ای شهید دوست عمه اگه قراره کمکش کنی این کتاب زود به دستم برسه فروشنده با کمی گشتن بهش گفت این آخرین دونه کتاب بود...
وقتی این ماجرارو فهمیدم یه جورایی خوشحال شدم علتشو هم نمی دونستم...
وقتی به خودم اومدم دیدم دارم همه تلاشمو میکنم از #شهید_احمد_مشلب بیشتر بدونم دیدم گالری گوشیم پر شده از عکس و فیلم های ایشون...(اسم آلبوم ایشون توی گوشیم داداش احمد بود)
واسه عکساشون ادیت میزدم کلیپ درست میکردم براشون مینوشتم...
صبح ها وقتی از خواب پا میشم اول کلیپ عکسای ایشونو میبینم شبا قبل خواب براشون مینویسم؛
#شهید_احمد_مشلب نجاتم داد کمکم کرد ناجی من بود هوامو داشت من چادری بودم اما هیشوقت درک نمیکردم این چادر چقدر با ارزشه من نماز میخوندم اما نمی دونستم صحبت کردن با مخلوقم چقدر