#داستان#قصه_درد_ناک #قصه_واقعی #تنهایی_نه_الله_با_من_است قسمت ۱
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
من 19سالمه از زمان هدایتم چهار پنچ سالی میگذره الحمدلله به اذن پرودگارم میخوام داستان هدایتم برای خواهران و برادران خانواده
#کانال_زن بنویسم امیدوارم تسکین و چراغ راهی برای همه باشد ان شاء الله.....
13 سالم بود که به اصرار پدر و مادرم رفتم کلاسهای
#موسیقی چون هم علاقه زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من، منو خواهر دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاسهای خارج از شهر میبردند .... یه سال از رفت و آمد ما به کلاس ها با سوژین گذشت خیلی علاقه نداشتم به
#موسیقی اما بخاطر اینکه از هم جدا نشیم نمیتونستم نرم. ما تاخودمون نمی گفتیم روژین یا سوژینیم نمیدونستند اما تفاوت ما در افکارمون بود...
اما بخاطر علاقه شدیدی که بهم داشتیم و ترس از جدایی همیشه بعد از دعوایی بینمون بالاخره باهم راه میومدیم بعد رفت و آمدهای طولانی یه سال به کلاس های
#موسیقی یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز یکم مریض بودم و از کلاس خارج شدم هیچ وقت اون موقعها کسی تو ساختمان نبود...
اما یه چیزی توجه منو به خودش جلب کرد این صدای چیه موسیقی نیست خیلی آرام بخش بود وقتی رفتم یه خانم کە
#چادر پوشیدە بود که نظافتچی ساختمان بود با گوشیش یه چیزی گرفته بود گفتم سلام، یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم اون یه خانمه غرورش میشکنه من می بینمش که نظافتچی خجالت میکشه ، گفتم این چیه گرفتی خیلی شبیه اذانه مسلمانان است اونم فکر کرد گفت علیکم السلام تو مدرسه
#قرآن نخوندی گفتم یعنی قرآنه گفتم همیشه سر کلاسش
#قرآن خوابم میبرد گفت حالا کاری داشتید منم گفتم حالم خوب نبود نمیتونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
اونم گفت نه اختیار داری، من داشتم میرفتم که حواسم نبود سطل آبی که روی کولر بود رو ریختم رو زمین که تازه تمییز شده بود خیلی ناراحت شدم، عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بذاره که من تمییز کنم اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم آخر با اصرار زیاد قبول کرد که کمکش کنم تا وقتی که تموم شد هیچ حرفی بینمان زده نشد فقط
#قرآن گرفته بود با اینکه من از
#مسلمانان متنفر بودم اما از اون خانم خوشم اومد دوست داشتم اونم مثل من باشه دوست داشتم که دوستم بشه اما نه با این سروضعش...
وقتی دارم اینا رو می نویسم باور کنید قلبم داره آتیش میگیره بهترین دوستم بود... روز بعد که سوار ماشین میشدم تو دلم همش میگفتم خیلی خوب میشه دوباره ببینمش وقتی رفتم کاری که کردم رفتم لیست نظافت روزانه رو نگاه کردم دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگم تعطیل بودیم و من منتظر آمدنش بودم وقتی می آمدیم تو راه یکم جاده شلوغ بود دیر رسیدم وقتی رسیدم اونم دیدم همون خانم
#چادری دم ساختمان بهم سلام کردیم به سوژین گفتم این دختر عشقمه گفت: ای همون دختر نظافتچیه؟ گفتم اره یواش بگو غرورش میشکنه گفت: ازشش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم.
رفتم بعد کلاس استاد گفتم یه یکم استراحت میکنم و بعد تمرین میکنیم من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادریه سلام کردم و یه کم وحشت کرد گفت وعلیکم السلام گفتم کمک نمیخوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه من زیاد اصرار نکردم ازم پرسید کاری دیگه داشتی منم گفتم نه فقط گفتم سر بزنم یه کم در مورد کارش حرف زدیم...
این دیدن ها یه ماه طول کشید هر روز که می آمدم اونم میدیدم یه روز که رفتم پیشش دوباره قرآن گرفته بود یکم رنگش زرد شده بود اصرار کردم که کمکش کنم وقتی داشتم باهاش کار میکردم گفتم تو که انقد مریضی این چیه گرفتی گفت شفاست من بخاطر دل اون چیزی نگفتم... روز بعدشم کمکش کردم بازم
#قرآن گرفته بود سرمو بلند کردم موهای بلندمم رو هم در آوردم اجازه نمیداد خوب ببینم اون صدای قرآنم خیلی اذیتم میکرد ...
گفتم مهناز میشه اون قرآن رو خاموش کنی من اذیت میشم داره گریم میگیره اونم با نگاه سنگینی قرآن رو قطع کرد و...
ادامه دارد....