#داستان#قصه_درد_ناک #قصه_واقعی #تنهایی_نه_الله_با_من_است قسمت ۳
رفتم خونه و مهناز زنگ زد گفت: روژین عزیزم چرا اینطوری کردی گفتم تورو به مقدساتت قسم بهم راستشو بگو که واسه نظافت نرفته بودی ساختمان
#موسیقی؟؟
اونم گفت نه به ذات پاک پرودگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین میگفت ) آخر صحبت هامون گفتم قرآن داری منظورم همون صوت هاست خیلی بهش احتیاج دارم الان میام بهم بده...
اونم از تعجب شاخ در اورده بود که یه
#دختر #بی_دین صدای
#قرآن میخواد چیکار اما میدونستم که دیگه موسیقی نمیتونه آرامم کنه تنها
#دوای_دلم شده بود صوت آرام
#قرآن، شب و روز سوره ی ملک میگرفتم تا اینکه وقتی میگرفتم
#حفظ کرده بودم....
یه روز که باهم حرف میزدیم مهناز همون صوت قشنگ همیشگی رو گرفت منم همش باهاش تکرار میکردم از بس حواسم به قرآن بود یادم رفته بود که پیش مهنازم وقتی بهش نگاه کردم اشکای قشنگش داشت میریخت بهم گفت ادمایی که تو زمان
#جاهلیت خیلی بد بودن خیلی انسانهای خوبی در دین خواهند شد ...
هیچ وقت یادم نمیره جمله ی ساده ای بود اما ته قلبم نشست منم بخاطر
#عقاید پوچ خودم گفتم هیچ وقت هیچ وقت من
#مسلمان نخواهم شد امکان پذیر نیست اونم فقط با سکوت جوابم داد این سکوتش خیلی برام دردناک بود همیشه جوابش سکوت ولی خیلی دردآور...
تا شب همین جمله تو ذهنم میچرخید و تو فکر بودم نکنه که مهناز از جواب من ناراحت شده شاید اون منظورش من نبودم بهش اس دادم عذرخواهی کردم و گفتم فکر مسلمان شدن منو از ذهنش بیرون کنه؛ گفت من کی گفتم تو مسلمان شو ولی میخوام بدونم منظور از امکان پذیر نبودن مسلمان شدن تو چیه...
ترست از چیه روژین؟! ده دقیقه بود پیام بدست رسیده بود اما جوابی نداشتم ایا خودم نمیخوام آیا از ترس مادرم یا ترس جدایی با خواهرم یا چه چیزی دیگه ای؛ فقط گفتم من اینجوری راحتم همین شب خوش...
یه روز که از مدرسه می اومدم مهناز رو دیدم اومده بود خونه باباش چشاش قرمز شده بود بهم که نزدیک شد گفتم مهناز، گفت: ولم کن روژین از هرچی ادم بی دین دنیاست منتفرم من نمیدونم چرا ازش ناراحت نشدم کیفمو دادم سوژین دنبالش کردم محل زندگیمون رو به روش یه پارک بود خواهش کردم مهناز بیا اینجا فقط تا اروم میشی کنارت میشینم قبول کرد منم دیدم خیلی ناراحته خواستم باهاش شوخی کنم گفتم من تورو مثل سوژین دوست داشتم فکر میکردم منم مثل خواهرتم اونم همون نگاهای
#سنگین شو بهم کرد اما اینبار سکوت نکرد حرف زد گفت تو رو هیچ وقت
#خواهر خودم ندونستم
#دختر #کافر نمیشه خواهر من نمیشه دوست من و دوستش داشته باشم اگه تا حالا باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر رضای پرودگارم بوده...
من بخاطر چی الان شدم نظافتچی؟ بخاطر ترس از خالقم که نون حروم از گلوم نره پایین بخاطر چی خانوادم منو بیرون کردن بخاطر
#چادرم بخاطر
#حجابم بخاطر
#اسلامم...
حالش خیلی بد بود نمیدونم چی شده بود و هرگزم ندونستم که اون روز چرا انقد ناراحت بود فقط مکث کردم بهش نگاه میکردم حرف میزد تو دلم بهش
#حق میدادم .....
ادامه دارد...