#داستان #قصه_واقعی#قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است....
قسمت ۳۸
پدرم میخواست قرآنها را در آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....
خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید...
الحمدلله هنوز یه ذره ایمان ته دل آدمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست
#چادر و
#نقابمون رو هم بسوزاند....
تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت
#ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که شوک وارد شده بود احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا خواهرم چی داره میگه دیوونه شده دویدم
#چادر و
#نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این
#ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...
هرچی خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله این بار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه اون برادر شیری ماست...
گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالت راحت باشد....حرفای خواهر تسکینی برای قلبم بود و بهش اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم...
خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم عربستان سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه ام کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بود دلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....
من واقعا نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون هدایت...تکلیف خواهر و برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...
هرچی فکر میکردم بیشتر این سفر برایم سخت میشد ، خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این واقعیت میترسیدم که از خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتنی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از کنجکاوی سکته میکردم...
همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
ادامه دارد...