#داستان #قصه_درد_ناک #قصه_واقعی #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۱۱
من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر من قبلا در
#جهل بودم...
گفت بخاطر دوستت میگی قبلا در جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه در جهل بسر می بریم؟
روژین تو با انتخابت خانوادتو و همه ما رو از دست میدی توانش رو داری؟ میخواست بره بیرون بازم دستشو گرفتم و گفتم خواهش میکنم مامان اینا چیزی ندونن اونم هیچی نگفت دو روز گذشت بخاطر اینکه
#سحری نمیکردم خیلی ضعف کرده بودم افطاریم چیز زیادی نمیتونستم بخورم...
رفتم دکتر گفت باید حتما سحری کنی شب زنگ گوشیمو تنظیم کردم زنگ خورد بلند شدم وقتی داشتم میرفتم پایین واسه سحری سوژین بیرون اومد یه نگاه سنگینی بهم کرد و رفت من رفتم پایین یه چیزای از غذایی دیشب مونده بود رو گاز داشتم همش یواش یواش کارا رو میکردم که صدای در اتاق مامان اینا اومد...
وای خدا الان چیکار کنم مامانم بود اومد گفت روژین دخترم چیکار میکنی؟ گفتم خیلی گرسنمه مامان گفت چرا منو بیدار نکردی؟ گفتم احتیاجی نیست...
گفت اصلا به خودت نمیرسی این روزا اصلا خورد خوراکت برام جالب نیست نه صبحانه نه نهار شبام که یه ذره کسی ندونه انگار
#روزه هستی وقتی اینو گفت رنگم سفید شد بابا هم اومد گفت این صداها چیه میاد مامان گفت همون
#اذان مسلمانان واسه بیدار شدن واسه سحری منم گفتم مامان تو کجا میدونی؟
گفت کوچیک که بودم این صدا رو خیلی دوست داشتم و همیشه همراه مامان و بابام و خواهرام بلند میشدم منم من یه لبخند زدم گفتم چه خوب بود...
نمیدونم چطوری این کلمه به زبون اومد مامان یه کمی بهم نگاه کرد گفت غذات نسوزه...
رفتارش فرق کرد منم غذا رو آوردم که بخورم اولین لقمه رو خوردم یه لحظه گفتم
#بسم_الله یه ذره شم گفتم فقط بسم... بقیه شو تو دلم گفتم مامان همون لحظه بهم مشکوک شده بود گفت من میرم میخوابم منم خوشحال شدم گفتم باشه غذامو خوردم میرم در آخر گفتم
#الحمدلله اینارو از مهناز یاد گرفته بودم داشتم قابلمه رو از روی میز برمیداشتم مامانم دوبار پیداش شد...
گفت اون کلمه اون کلمه چی بود گفتی؟ منم گفتم کدوم؟ من چیزی نگفتم!
اونم گفت روژین من خنگ نیستم بهم بگو من تو و برادر و خواهرات رو دروغگو بار نیاوردم بهم بگو چرا گفتی الحمدلله منم سکوت کرده بودم مامانم داد بیراه راه انداخت همه اومدن آشپزخانه گفتن چی شد اونم گفت روژین باید جواب بده سرمو بلند کردم خانوادم رو به روم بودن...
مامانم بابام دو تا خواهرام نمیدونستم چیکار کنم چی بگم اما دهنمو باز کردم گفتم من
#مسلمان شدم....
مامان بدون اجازه دادن به ادامه حرفهای دیگم موهامو گرفت منو زد و همش بهم میگفت تو کی هستی واسه خودت تصمیم گرفتی؟
منو پرت کرد به کابینت و کف آشپزخانه و به دهنم زد و میگفت این دهنو می شکنم که بهش گفتی من
#مسلمان شدم
بابام اومد منو از دست مامان نجات داد گفت چیکار می کنی بچه رو کشتی اون هنوز بچه است یه هوس زود گذره تموم میشه میره منم با این کلمه خیلی عصبی شدم...
با دهن پر از خون گفتم چی دارین می گین 14 سال ما رو تو
#غفلت و
#نادانی و
#جهل بزرگ کردی 14 سال عمرم رو صرف
#گناه و بدبختی هدر دادین 14 سال عمر بدون یه
#سجده به خدام
#هدر رفت الانم من مسلمانم و مسلمانم خواهم ماند مگر منو بکشید من هیچ وقت دوباره به
#جهل و
#نادانی قبل بر نمی گردم و زودم رفتم بالا رفتم اتاقم در قفل کردم دعوامون انقد بزرگ بود همه
#همسایه ها از پنچر هاشون سرشون رو بیرون آورده بود....
ادامه دارد...