#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک
#تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۱۳
هر چی اونا بیشتر مخالفت منو می کردن بیشتر
#جذب_اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا منعم کرده بود که با دوستای
#مسلمانم باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی شده...
مامان
#قرآنم رو ازم گرفته بود همینطور گوشی و چیزای که یه ذره منو به
#اسلام و
#مسلمان نزدیک کنه...
یه روز واسه شام دعوت بودیم اون خونه ای که ما میرفتم مسلمان بودن و همه شون
#روزه بودن مامانم دو هفته بیشترم بود اصلا باهم حرف نمیزد و بابام یکمی در حد سلام...
بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم در این موقع مامان اومد این وقت
رمضان یه خوراکی هم در دست داشت (اون سال رمضانش کل خانواده ام می دونستن من روزه ام بخاطر همین رو به رو من یا پیش غذا و خراکی میخوردن تا تحمل نکنم و روزمو بشکنم) مادرم گفت روژین نری
#حجابی بیای منم گفتم من بدون
#حجابم نمیام اونم گفت تو چه کاره ای؟ من همه کاره توم....
میخوای آبرومو ببری پیش اونا میگن دخترشو ازشون نافرمانی میکنه تو 14 سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل پیرزن ها...
#پیر_زن هام اینطوری نیستن گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمیخورم و نماز میخونم و نمیتوانم
#بی_حجاب باشم
مامانم گفت این چه مسلمان بودنیه... عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجاتم داد فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه اذیتش می کنی از صبح تا حالا هیچی نخورده اصلا این ماه هیچی نخورده (اینو با
#گریه گفت) تو میدونستی روژین
#روزه است؟ نه خودت شام درست می کنی نه چیزی تو
#یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه...
این منطقیه که در موردش حرف میزنی واقعا شک دارم مادرش باشی اصلا مادر منم نیستی...
رفتیم بالا تو
#آغوش هم تا توان داشتیم خیلی گریه کردیم بعدش گفت خواهشاً بس کن نمیخوام بیشتر از این
#ناراحت ببینمت من خندیدم با صدای لرزان گفتم (خوشکه جوانکم) خواهر خوشگلم واللهی وقتی میرم رو
#سجده تمام این سختی ها رو
#فراموش میکنم...
گفت از منطق توم هیچی نمیفهمم فقط میدونم یکی از ما تو اشتباه است یا تو یا ما...
#عید_رمضان رسید درست 1 ماه بود من
#مسلمان شده بودم والحمدلله به لطف پرودگارم همه روزه های
رمضان رو گرفتم هم
#خوشحال بودم هم
#ناراحت...
ادامه دارد...