#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۱۵
مادرم تحصیل براش خیلی مهم بود و بالأخره راضی شد برم مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلاً ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود سوژین دیده بودم...
وقتی رسیدم دم در مسجد گفتم بریم داخل گفت نه مامان گفته دم در بمونم چند باری اصرار کردم نیومد، رفتم بالا هیچ وقت مثل اول استرس نداشتم وقتی در رو باز کردم همه ی خواهرانمو سوپرایز کردم همه حمله ور شدن و بغلم کردم و من اشک چشام خشک نمیشد...
انگار همه کسم شده بودن انگار همیشه با اونا
#زندگی کردم تو این چند سالی که گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما
#عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودمو پیدا میکردم همه بلاهایی که سرم اومده بود رو خواهرم سوژین بهشون گفته بود خیلی
#دلداریم دادن منم خودمو خیلی ناراحت نشون ندادم که نگرانم نشن با خواهرای دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام، بودن در کنار اونا هم ایمانم رو قوی میکرد هم جرئتم رو...
سوژین با عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای گفتم بیخیال تا فردا...
تو چرا نیومدی داخل مسجد بخدا انقد قشنگه توش انقدر جای جالبیه خیلی تعریف مسجد رو کردم خواهرم آدم کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد برگشتم خونه، پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون منم گفتم مسلمانم دوستامم باید مسلمان باشند اونم گفت پس باید مارو فراموش کنی چون به قول خودتون ما کافریم...
منم گفتم نه باباجان. اونم ادامه داد کارها و زحمت هایی که چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم بودم منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم...
قرآنو بهم پس بدین بزارید من باخیال راحت سر
#عقیده و
#باور خودم بمونم بابام ساکت شده به مامانم گفت قرآنشو بیار و گوشیم سر میز غذاخوری گذاشت منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم قرآنم و آوردم بوسش کردم میخواستم گوشیمم بردارم که بابام گفت اگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه سد راهت نمی شیم به چند شرط ....
اولا: دیگه نیا جلو چشمم (از این حرفش مُردم)...
دوم: هیچ وقت سر این میز نیا حق نداری با ما غذا بخوری...
سوم: حق نداری با ما جایی بیای...
چهارم: حق نداری اسممونم بیاری چون دیگه برای ما وجود نداری خودت اینطوری میخوای هر وقت از
#عقیده و
#باورت برگشتی اون موقع خانواده داری...
خشکم زده بود هیچ وقت اینچنین بابامو عصبی ندیده بودم به مامانم نگاه کردم مامانم گفت به چیزی می خواستی رسیدی؟
من از بابام خواهش کردم اصلاً قبول نمیکرد خیلی گریه کردم مامانمو التماس کردم انگار من دیگه دخترشون نبودم تا تونستم
#گریه کردم پدر و مادرم با بی اهمیتی از التماس و گریه هام گذشتن...
صدای
#اذان مغرب می اومد صداش اروم می اومد انقد گریه کرده بودم گوشم نمی شنید قرآنو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار اتاق مامانو بابا گذاشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم خواهرم از پله ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه های بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت ازت متنفرم چرا انقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی اخه..........
تو نمازم تا تونستم با گریه
#دعا کردم که الله بهم
#صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدرو مادرمو بکنم.....
ادامه دارد...