#داستان #قصه_درد_ناک #قصه_واقعی #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۱۰
رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه می گیرن وقتی رفتم داخل
#اذان رو گفتن و برق قطع شد ما هم نفهمیدم(آخه جای زن و مرد در مسجد جدا از هم بود و فقط با بلندگو صدای ماموستا را می شنیدیم) منتظر ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه وقتی از پنچره به مکان مردها نگاه کردیم داشتن نماز رو تموم می کردن...
مهناز گفت باید خودمون نماز بخونیم مهناز گفت من اقامه می خونم فرشته تو امامت کن فرشته گفت نه من
#امامت نمی کنم روژین میکنه چون اون هم
#قرآن خواندنش از من بهتر هم خیلی بیشتر من قرآن رو حفظه...
من گفتم نه من نمی دونم فرشته گفت یعنی نمی دونی این چند ماه تو نگاه کردی حتما میدونی بیا
#خواهرم من هم دوست داشتم ، مهناز اقامه گفت خواهرم فرشته گفت یکم پا تو از پا های ما ببرجلو می لرزیدم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم گفتم گریه ام گرفت اما نذاشتم نماز قطع بشه خدای من از کجا به کجا سوره فاتحه بعد سوره ی
#مومنون رو خوندم وقتی میرفتم تو
#سجده نمیتونستم پاشم اینقدر حس آرام و خوبی داشتم...
نماز تموم شد دوبار رفتم
#سجده فقط گفتم شکرت، شکرت بخاطر راه قشنگی که نصیب من کردی حیف من نمیتونم مثل مهناز و فرشته بندگی کنم و دوباره شروع کردم به گریه کردن آخه من کجا و
#اسلام کجا باورم نمیشد که
#مسلمان شدم برام هیچکی مهم نبود میدونستم
#خانوادم یه روزی میفهمند و از دستشون خواهم داد به خصوص خواهرم...
اما یک یاور بزرگ پشتم بود خیلی قوی تر از خانواده ام من در سن 14 سالگی اسلام رو بپذیرفتم و
الله سبحان
#هدایت روشن رو نصیب حالم کرد
ترس در دلم بود اما خیلی قوی بودم از همه وقت بیشتر چون تنها نبودم
#الله همراهم بود وقتی سوره
#احزاب و
#نور را میخوندم در مورد
#حجاب هیچ کاری نمیتونستم بکنم بجز گریه ، چون بخاطر
#خانوادم نمیتونستم
#حجاب کنم چون میدونستن
#مسلمان شدم...
منو خواهرم سوژین خیلی ازم دور شده بودیم اون بخاطر محمد(پسر عموم)من بخاطر
#اسلام بالاخره از روزی میترسیدم سرم اومد وقتی اومدم خونه در اتاقو باز بود وقتی دیدم قفل در اتاقم شکسته من به مامان گفتم ، گفت خب چه اشکالی داره شب میان درستش می کنن من فکر نمازام بودم مطمئن بودم که همه رو میتونم یه جوری از خودم دور کنم الا سوژین چون همیشه از بالکن می اومد تو اتاقم فقط این دو هفته ای که مسلمان شده بودم یکم فاصله ام رو باهاش بیشتر کرده بودم چون زود میفهمید چم شده...
یه روزی رفتم بالا مامان گفت روژین چرا نهار ها هیچی نمیخوری ؟ من گفتم مامان نمیدونم چم شده اصلاً اشتها ندارم ببین رنگم زرد شده اونم گفت پس چرا نمی ری دکتر؟ گفتم فردا میرم و رفتم خوابیدم صدای
#اذان عصر منو بیدار کرد یه نگاهی به راه رو کردم کسی نبود رفتم زود
#وضو گرفتم اومدم تو اتاقم شروع کردم به نماز خوندن داشتم
#سلام میدادم که سوژین کنار خودم دیدم به آرومی سلام دادم و زود بلند شدم دست سوژین رو گرفتم که نره پایین به مامان چیزی نگه گفتم خواهش میکنم سوژین این کار رو نکن...
اونم گفت این اداها چیه مثل عمه ام داری
#نماز میخونی ببینم مسلمان شدی آخر اون دختر مغزتو شستشو داد این کارای که میکنی مال کدوم شعورته انقد بی عقل شدی هیچی نگفتم خیلی بهم بد بیراه گفت و .....
ادامه دارد...