#داستان#قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است...
قسمت ۴۸
بله برادرم
#ازدواج کرد با یکی مثل خودش با حیا و نجیب
زن داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط امید میدیدم از خوشحالی ازدواج برادرم دنیا مال من شده بود مال
#ام_اسلام (لقب روژین) دلم میخواست این لحظه ها تموم نشه همش دستای حنا زده زن داداشم و
#ریش برادرم را بوس میکردم دعای خوشبختی و سعادت براشون میکردم اما لحظه های خوش آدم زود میگذره و الحمدلله یکی دیگر از داعی های دین به زندگی من اضافه شد با اومدن شادی (زن داداشم) تصمیم ما محکم تر و محکم تر میشد و رفتن ما نزدیک تر یعنی اولش قرار بود یه هفته بعد از
#ازدواج بریم اما الحمدلله
#الله دو برادر دوقلوی دیگر بهم بخشید دو برادر خونی که به اذن پرودگارم از بندگان خوب الله خواهند شد...
همانطور که گفتم مادرم دیگه دست کشیده بود از مقابله کردن بامن... یه روز میخواستن واسه دو برادر تازه بدنیا اومدم اسم بزارن منم هیچی نگفتم هیچ نظری ندادم سکوت کرده بودم چون اصلاً انتظار نداشتم اسمی که من بگم روشون بزارن و یا مامانم قبول کنه هر کی یه نظری میداد مامانم نگاش به من بود خیلی عجیب نگاهم میکرد منم گفتم مامان چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنی مامانم گفت خوشحال نیستی دو برادر دیگه داری منم گفتم البته که خوشحالم نذاشت حرفم تموم شه گفت تو نظری برای اسمشون نداری منم گفتم : بیخودی حرف نمیزنم و یکم از این حقیقت ناراحت بودم که هر چند دیگه مشکلی نبود اما بین من و خانوادم فرق های زیادی بود رفتم پیش دو برادر های کوچکم چشمای آبی رنگشون رو به من بود زید و سعد خیلی به این دو کوچولو میاد...
تو دلم گفتم خدایا من دارم میرم اگر اسم هاشونم اینا نشد زندگی شون مثل صحابی باشه راهشون و هدایت روشن تو شامل حالشون کن تو فکر فرو رفته بودم....
که صدای مامانم و گفتن زید پسرم به گوشم رسید دلم میخواست بازم بشنوم شاید اشتباهی شنیدم نه بازم شنیدم این دفعه بابام بود مامانم گفت راست میگی
#روژین_جان خیلی بهشون میاد همینا رو روشون میزاریم...
خدایا شکرت الحمدلله اون روز هیچ وقت نشستن کنار خانوادم یادم نمیره خیلی لذت بخش بود هر چی به خانوادم نگاه میکردم یه چیزی تو دلم تکون میخورد نمیدونم اسمشو ناراحتی بزارم یا خوشحالی....
ادامه دارد...