روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چند ماهى است در محلهاى خانه گرفتهام؛ روبروى خانهى من يک دختر و مادرش زندگى مىکنند. هر روز و گاه نيز شب، مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند. مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست!
عارف گفت: شايد اقوام باشند.گفت: نه من هر روز از پنجره نگاه میکنم، گاه بيش از ده نفر متفاوت میآيند و بعد از ساعتى میروند.
عارف گفت: کيسهاى بردار براى هر نفر يک سنگ در کيسه انداز. چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت: من نمىتوانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است، شما براى شمارش بيايید.
عارف گفت: يک کيسه سنگ را تا کوچهى من نتوانى! چگونه میخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن؛ چون آن دو زن، همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانهى او به مطالعه بپردازند. اى مرد آنچه ديدى "واقعيت" داشت اما "حقيقت" نداشت.
#قضاوت#تهمت#داستان_درباره_قضاوت#داستان_درباره_تهمت🍃🌷 | تُوبِهحُرّ |
🌷🍃