گفتم: «دنیا مثل آتشگردان است. هرچه سرعتش را تندتر میکند، آدم زودتر به بیرون پرت میشود.» گفت: «بله. آنقدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهاییاش را میفهمد.» گفتم: «پس چه باید کرد؟» گفت: «تحمل و سکوت.»
صورتم را به شانه اش گذاشتم و گفتم: دوست دارم ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچکس از عشق ما باخبر نشود. آدم ها حسودند زمان بخیل است و دنیا عاشق کش است.
صورتم را به شانه اش گذاشتم و گفتم: دوست دارم ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچکس از عشق ما باخبر نشود. آدم ها حسودند زمان بخیل است و دنیا عاشق کش است.
چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم. چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد. و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که تا همیشه خودم را نبخشم.
چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم. چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد. و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که تا همیشه خودم را نبخشم.
از خواب خسته ام؛ به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم چیزی شبیه بیهوشی، برای زمان طولانی شاید هم از بیداری خسته ام از این که بخوابم و تهش بیداری باشد کاش می شد سه سال یا شش سال یا نه سال خوابید و بعد بیدار شد نشد هم... نشد...
آدمها از ترس وحشی میشوند، از ترس به قدرت رو میآورند که چرخ آدمهای دیگر را از کار بیندازند وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هم هست اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا کتاب نمیخوانند؟ چرا هیچچیز از تاریخ نمیدانند؟ چرا ما این همه در تیرهبختی تکرار میشویم؟ این همه جنگ این همه آدم برای چه چیزی کشته شدهاند که آن چیز حالا دستشان نیست و دست بچههاشانم نیست؟!
عادت کردهایم هر روز دوش بگیریم، اما یادمان میرود که ذهنمان هم به دوش نیاز دارد. گاهی با یک غزل حافظ میتوان دوش ذهنی گرفت و خوابید.
یک شعر از فروغ، تکهای از بیهقی، صفحهای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جملهای از شکسپیر، خطی از نیما... ولی غافلیم!
شبانهروز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال میتپانیم توی کلهمان؟! بعد هم با همان کلهی بادکرده به رختخواب میرویم و توقع داریم در خواب پدربزرگمان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند میگوید: بفرما!
گفتم: «دنیا مثل آتشگردان است. هرچه سرعتش را تندتر میکند، آدم زودتر به بیرون پرت میشود.» گفت: «بله. آنقدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهاییاش را میفهمد.» گفتم: «پس چه باید کرد؟» گفت: «تحمل و سکوت.»
فرزندان انقلاب نبودیم، ما نان بودیم. نانِ داغی که لقمه چپ سران حکومت شدیم. تکه پارهمان کردند و خوردند و پاشیدند.
نه. چه می گویم؟ انگار که در این خلقت اضافه بودیم. ما را مصرف جامعهمان نکردند، ما را اِسراف کردند، پخشمان کردند که بر سفره خودمان ننشسته باشیم، که هیچکداممان در ساختن آن مملکت نقش نداشته باشیم.
آدمی که با تبر عشق دو نیم شده باشد، همیشه نیمیش هست و نیمیش نیست. بدبختی اینجاست که نمیداند نیمهٔ زنده کدام است. نیمهٔ مرده کدام. مثل ماهی بر خاک آب آب میکند. هست ولی مرده. نیست ولی آب آب گفتنش، تمام نشده.
بیگانه است. تنها و بی خود تمام دنیا را که بهش بدهند، باز دستهایش دنبال نیمه دیگرش میگردد. دنبال خودش که در دیگری جا گذاشته. دنیا را که وجب به وجب بگردد هزار سوزن گمشده را پیدا میکند، خود گمشده در نیمهاش را پیدا نمیکند. میداند کجا جامانده و خوب میداند چرا.