«اعصابم در بصره جا ماند»
خودش میگفت
«شلمچه بوی سدر میداد
نه باروت
و عبور از مرزهای زمین یعنی
رسیدن به مرزهای تو
زیر آن روسری بلندِ سفید
تو در ایوان آن خانهی جنوبی
درانتظار اِشغال من بودی
و من در بازگشت
در انتظار اسارت در شرجیِ چشمت
حنا حنا حنا!
اعصابم در بصره جا ماند
و من با فکر تو راهها را پیدا میکردم
طولانیتر از فرات
تو بودی که دلبرانه رژه میرفتی
بر کشتههای من در جنگ
سینهخیز برای تماشای تو آمدن
چیزی نیست که بگویم»
گفت و از رویا بیرون آمدم
روسری خاکستریام بوی نم میداد
بوی خاکِ تندِ جنوب
و غزلی ناتمام.
#عشرت_کراریاز مجموعه شعر:
#پاییز_ناتمام#دفاع_مقدس#جنگ_تحمیلی۳۱ شهریور
@tafakor_magazine