سورنا | SORENAE

#خاطرات
Канал
Логотип телеграм канала سورنا | SORENAE
@SorenAeПродвигать
8,54 тыс.
подписчиков
31,4 тыс.
фото
24,1 тыс.
видео
2,96 тыс.
ссылок
comedian یادآور از یاد رفته‌ها زیرگذر ارتباطی: https://instagram.com/sorenae_old
🤩 پل را نمیزنم شاید روی پل بچه ای مثل آرش من باشد...

🤩 در یکی از عملیات‌ها حسین خلعتبری و عده‌ای دیگر از خلبانان پایگاه ششم شکاری از طرف فرمانده پایگاه برای زدن پل العماره مامور شده بودند. پل، درست وسط شهر بود و اتومبیل‌هایی که مشخص بود شخصی است، روی پل در حال حرکت بودند. خلعتبری وقتی روی پل می‌رسد، حملات ضد هوایی دشمن به اوج خود رسیده بود. با وجود همه خطراتی که حسین را تهدید می‌کرد، دیدند او از بالای پل دور زد و مسافتی را طی کرد و سپس هدفش را مورد اصابت قرار داد.

🤩این رفتار حسین میان آنهمه گلوله‌ای که به سمتش روانه می‌شد، تعجب همگان را به خود واداشت وقتی از او سئوال کردند، چرا چنین کردی، گفت: «فرزندی یک‌ساله دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکن است، توی ماشین بچه‌ای مثل «آرش» من باشد و چگونه قبول کنم که پدری بچه سوخته‌اش را در آغوش بگیرد؟ »

#خاطرات_شهدا

🤩 @iranian_guard
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⚽️#حماسه_ملبورن/ چیزی شبیه معجزه !

🔹۸ آذر سال ۱۳۷۶ معجزه ای در فوتبال ایران اتفاق افتاد....
🔺بازی مقدماتی جام جهانی ۹۸ فرانسه

و گل غرال تیزپای آسیا
روزگاری که شور و غرور ایرانی موج میزد

بببینید

#سورنا
#خاطرات

@sorenae
🔰خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی !

🔹یک روز گرم تابستان ، شهید مهندس (مهدی باکری ) – فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت . یکی از بچه ها که تشنگی مفرط او را دید ، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد ، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد ، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید :

🔺 ( امروز به بچه های بسیجی هم کمپوت داده اید ؟ ) جواب دادند : نه ، جزء جیره امروز نبوده . مهدی با ناراحتی پرسید : ( پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید ؟( گفتند : دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما .

🔹مهدی این حرف ها را شنید ، با خشم پاسخ داد : ( از من بهتر ، بچه های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می جنگند و جان می دهند ) . به او گفتند : حالا باز کرده ایم ، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید . مهدی با صدای گرفته ای به آن برادر پاسخ داد : (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی !)

📩 بخشی از خاطرات شهید سردار شهید "مهدی باکری"

📜#خاطرات_شهدا

@Sorenae
فکر کرد اینجا هم محافظ آقای رئیس جمهور است

همسر شهید:
شغلش باعث شد تا خاطره‌ی جالبی در مراسم عروسی ما اتفاق بیافتد. خب عبدالله محافظ اقای رئیس جمهور بود و عادت کرده بود به دلیل حفاظت از شخصیت‌ها که همراهش هستند در عقب را باز کند طرف که نشست خودش برود و جلو بنشیند. روز عروسی وقتی خواست مرا از آرایشگاه به سالن ببرد در عقب را باز کرد من سوار شدم بعد خودش تا رفت جلو بنشیند فیلمبردار گفت: داری چکار می کنی؟! خندید گفت: ببخشید حواسم نبود.

وقتی رسیدیم سالن اذان را گفتند و عبدالله خواست که صدای اذان در سالن پخش شود و نماز جماعت را برپا کرد. آخر مراسم که خواستم با خانواده خداحافظی کنم برایم خیلی سخت بود چون تک دختر هم بودم اما از اینکه کنار کسی مثل عبدالله خواهم بود قوت قلب می گرفتم. برادرم به شوخی گفت: باشه دیگه لباست را عوض کن برویم، اینا همش شوخی بود. عبدالله هم برای اینکه اذیتم کند می گفت: گریه کن گریه کن دیگه
عبدالله در شب تاسوعا خون پاکش در میدان آتشی که داعشی ها برپا کرده بودند حین مبارزه به زمین ریخت و تا ابد زنده شد و در درگاه حضرت حق روزی خواهد خورد.

نامه شهید به دخترش
#خاطرات_شهدا

@Sorenae
سورنا | SORENAE
☀️در این شب عزیز یادی کنیم از شهید بایکوت شده عبدالله باقری عزیز همسر شهید میگوید: آرزوی عبدالله شهادت بود و از روز اولی که ازدواج کردیم همیشه می‌گفت: "دعا کنید من شهید شوم" 🔹هیچ وقت در مورد کارش با ما صحبت نمی کرد، اولین بار در تلویزیون دیدیمش محافظ آقای…
فکر کرد اینجا هم محافظ آقای رئیس جمهور است

شغلش باعث شد تا خاطره‌ی جالبی در مراسم عروسی ما اتفاق بیافتد. خب عبدالله محافظ اقای رئیس جمهور بود و عادت کرده بود به دلیل حفاظت از شخصیت‌ها که همراهش هستند در عقب را باز کند طرف که نشست خودش برود و جلو بنشیند. روز عروسی وقتی خواست مرا از آرایشگاه به سالن ببرد در عقب را باز کرد من سوار شدم بعد خودش تا رفت جلو بنشیند فیلمبردار گفت: داری چکار می کنی؟! خندید گفت: ببخشید حواسم نبود.

وقتی رسیدیم سالن اذان را گفتند و عبدالله خواست که صدای اذان در سالن پخش شود و نماز جماعت را برپا کرد. آخر مراسم که خواستم با خانواده خداحافظی کنم برایم خیلی سخت بود چون تک دختر هم بودم اما از اینکه کنار کسی مثل عبدالله خواهم بود قوت قلب می گرفتم. برادرم به شوخی گفت: باشه دیگه لباست را عوض کن برویم، اینا همش شوخی بود. عبدالله هم برای اینکه اذیتم کند می گفت: گریه کن گریه کن دیگه

#خاطرات_شهدا

@Sorenae
📜خاطره ای شنیدنی از شهید شاهرخ ضرغام که با کله پاچه ترس به دل عراقی ها انداخته بود!

🔹مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی!
🔺گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این #آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به #کله_پاچه!؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند.

🔺اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد.

بعد شروع به صحبت کرد:
🔹خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند.

🔺بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به #ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!! مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.

شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله رادرآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید #شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!! زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!

🔺شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.

🔹ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر #بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
🔺این کار آقا شاهرخ ترسی به دل عراقی ها انداخته بود که دیگه جرات نمیکرد ند به منطقه ما نزدیک بشن...


🌷#خاطرات_شهدا

@Sorenae
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
⚽️#اختصاصی/روزی که زمین فوتبال چوار ایلام، حمام خون شد

🔹 شاید مردم این خطه خبری ناگوارتر از حادثه زمین فوتبال چوار در تاریخ ۲۳ بهمن سال ۱۳۶۵ را به یاد ندارند

🔺بازی شروع شد و در حالی که قرار بود کرنر به روی دروازه چوار زده شود و بازیکنان در هجده قدم جمع شده بودند، بارانی از بمب هواپیماهای عراقی بر روی دروازه تیم منتخب فوتبال چوار فرود آمد

#فیلم_نوشت
#خاطرات_شهدا

عضویت👇
https://t.me/joinchat/PB3GL7ZMj7n_IN1Y
🔸جناب احمد نادری، نماینده مجلس شورای اسلامی، در‌ توییتر به ما اطلاع دادند که دیشب بازی ریال مادرید و سویا را از نزدیک تماشا کرده و هیچ نشانی از وندالیسم ندیده اند.

خدا را شکر..

📩مکتوبات

#اقتصاد_مقا‌ومتی
#حضور_در_عرصه_بین_المللی
#مجلس_انقلابی
#احمد_در_فرنگ
#دوردنیا_در_هشتاد_روز
#خاطرات_احمد_نادری
#رفتی_چرا_منتشر_کردی

@sorenae
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 انتشار به مناسبت سالگرد شهید مظلوم محمدعلی زرین قلم

🔰ایشان خاطره ای از شهید همت بیان میکند ...

🌷پنج شنبه ها #خاطرات_شهدا

📍 مطالب جذاب #نظامی 👇
@iranian_guard
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #گاردمدیا / ماجرای اطاعت شهید بابایی از سرباز پادگان

#خاطرات_شهدا

📍 مطالب جذاب #نظامی 👇
@iranian_guard
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 به یاد شهید مظلوم محمدعلی زرین قلم

🔰ایشان خاطره ای از شهید همت بیان میکند ...

🌷پنج شنبه ها #خاطرات_شهدا

📍 مطالب جذاب #نظامی 👇
@iranian_guard
🔰احترام امام خمینی(ره) به همسرشان

همسر امام در این باره می گوید:
🔺امام همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمی کردند. اگر لباس و حتی چای می خواستند، می گفتند: ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای می ریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بی احترامی و اسائه ادب نمی کردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف می کردند. تا من نمی آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی کردند.

🔹به بچه ها هم می گفتند صبر کنید تا خانم بیاید. حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمی کردند. اوایل زندگی مان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش، اما آن چه از تو می خواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی.

#خاطرات_امام

@SORENAE
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #گاردمدیا/ انسانیت در جنگ تحمیلی

📝خاطره ای تکان‌دهنده و آموزنده از شهیـد سیــد علیرضــا یاسینــی

🌷#خاطرات_شهدا

📍 مطالب جذاب #نظامی 👇
@iranian_guard
🔰بهترین لحظات من همان بود‏

🔹‌‏بعد از سخنرانی در بهشت زهرا امام اظهار تمایل کردند که به داخل جمعیت بروند. یک‌‎ ‌‏عکس هم از امام هست که نه عمامه دارد و نه عبا و وسط جمعیت گیر افتاده‌اند. امام‌‎ ‌‏بعدها می فرمودند: «من احساس کردم دارم قبض روح می شوم». تعبیر امام این بود که‌‎ ‌‏بهترین لحظات من همان موقعی بود که زیر دست و پای مردم داشتم از بین می رفتم. این‌‎ ‌‏خود نهایت تواضع و خلوص امام را می رساند که این طور نسبت به مردم ابراز احساسات‌‎ ‌‏داشتند.‌

#خاطرات_امام

📚برداشت هایی از سیره امام خمینی (ره) | جلد ۱ ، صفحه ۱۴۲

@Sorenae
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #اختصاصی_گارد/ خلبانی که به دستور صدام به دو نیم شد❗️

🌷#خاطرات_شهدا

📍 مطالب جذاب #نظامی 👇
@iranian_guard
🔰 ماجرای اطاعت شهید بابایی از سرباز پادگان

🔹یکی از همرزمان شهید بابایی می‌گوید: نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورودش به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست.

🔺به بنده حقیر، مسوول وقت فرودگاه، اطلاع دادند دم درب مهمان داری! رفتم و با کمال تعجب شهیدعباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته، پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی؟

🔹خیلی آرام و متواضع پاسخ داد: نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی‌توانی وارد شوی، من هم منتظر ماندم، مانع پرواز نشوم. در صورتی که شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بود، نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او شد، بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.

🌷 #خاطرات_شهدا

📍 مطالب جذاب #نظامی 👇
@iranian_guard
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📻 #رادیو_گارد/ شلیک یک موشک و انهدام ۴ جنگنده

🔹شکار ۴ فروند از جنگنده‌های شکاری MiG-23BN عراقی تنها با یک تیر موشک AIM-54A فینیکس توسط سرگرد فرح آور با تکنیک قفل متعدد روی تک تک اعضای گروه 4فروندی جنگنده‌های دشمن انجام شد و این شکار، تاریخ ساز شد

🌷#خاطرات_شهدا

📍 مطالب جذاب #نظامی 👇
@iranian_guard
🔰 ماجرای اطاعت شهید بابایی از سرباز پادگان

🔹یکی از همرزمان شهید بابایی می‌گوید: نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورودش به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست.

🔺به بنده حقیر، مسوول وقت فرودگاه، اطلاع دادند دم درب مهمان داری! رفتم و با کمال تعجب شهیدعباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته، پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی؟

🔹خیلی آرام و متواضع پاسخ داد: نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی‌توانی وارد شوی، من هم منتظر ماندم، مانع پرواز نشوم. در صورتی که شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بود، نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او شد، بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.

🌷 #خاطرات_شهدا

📍 مطالب جذاب #نظامی 👇
@iranian_guard
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥#اختصاصی_گارد/ خاطره شهادت شهید احمد کشوری از زبان یکی از همرزمانشان، ایرج میرزایی

🌷پنج شنبه ها، #خاطرات_شهدا

📍 مطالب جذاب #نظامی 👇
@iranian_guard
دلیلی ندارد #اسراف شود‏

🔹‌‏در ملاقاتی که با امام داشتیم ایشان ضمن ابراز نگرانی از عدم انسجام نشریات‌‎ ‌‏خبری، فرمودند که بولتنهای متعدد و مختلف به صورت اسراف آمیزی از طرف نهادها و‌‎ ‌‏ ارگانهای مختلف منتشر می شود که بعضاً تکراری است و دلیلی ندارد که چنین‌‎ ‌‏اسرافی انجام گیرد و در این رابطه فرمودند جلسه ای با حضور مسؤولین نهادها و‌‎ ‌‏ ارگانهایی که این بولتنها را منتشر می کنند تشکیل شود تا از چنین اسرافی جلوگیری به‌‎ ‌‏ عمل آید. ‌‎

📚راوی: کمال خرازی| برداشت هایی از سیره امام خمینی(ره) جلد ۲ ،صفحه۱۱۳

📝#خاطرات_امام

@Sorenae
Ещё