انسان دارای طبیعتی است که در حین ناامیدی به چیزی امیدوار میشود. قانون اجتماع و قید و بندهای ساختگی به دست و پایش بند شده و آدمی را گیج و کلافه میکند، امّا در همان حال کوچکترین روزنهٔ امید این انسان مأیوس را به چیزی غیر واقعی که برای خودش هم مفهوم خارجی ندارد امیدوار و دلخوش میسازد. ای انسانها بیائید این قید و بندها را پاره کنید. قانون اجتماع غیر از قید و بند چیزی نیست. این قانون را طبیعت برای ما نساخته، ما خودمان آن را به دست و پای خویش بستهایم.
به چه دردم میخورد که دوستم بدارند؟ اگر تو مرا دوست بداری لذتش را تو میبری نه من
هر چه اینها بیشتر دوستم می دارند من بیشتر احساس تنهایی میکنم . من پشت و پناه آنها هستم و خودم آسمانی ندارم. چرا، یک آسمان دارم. آنست، نگاهش کن که چه دورست
دنیای بیعدالتی است ؛ اگر قبولش کنی شریک جرم میشوی و اگر بخواهی عوضش کنی جلاد میشوی ...
خواستم باور کنم که میشود مردم اینجا را با حرف مداوا کنم اما آنها دردشان را دوست دارند و گویا به آن زخم احتیاج دارند تا هرشب با ناخنشان روی آن را بخراشند.
برای آنکه پیشپاافتادهترین رویداد به ماجرایی مبدل گردد، باید و همین بس که به نقل کردن آن پرداخت.
این همان چیزی است که مردم را گول میزند: انسان همیشه نقال داستان است. او در احاطهی داستانهای خودش و داستانهای دیگران زندگی میکند، هر چه را که برایش رخ میدهد از خلال این داستانها میبیند؛ و میکوشد تا زندگیاش را طوری بگذراند که گویی مشغول نقل کردن آن است.
میخواستم باور کنم که میتوانم مردم اینجا را با حرف متقاعد کنم. تو دیدی چه شد؟ آنها دردِ خود را دوست دارند، به زخمِ مانوسی احتیاج دارند که با ناخنهایِ کثیفشان آن را بخراشند و به دقت حفظش کنند. فقط با خشونت است که میتوان مداوایشان کرد! زیرا درد را جز با درد دیگری نمیتوان مغلوب کرد ...
پیش از اینکه خوبی بکنم با خودم میگفتم که اول باید خوبی را شناخت، و مدتها فکر کردم. حالا به تو میگویم که من آن را میشناسم: خوبی همان عشق و محبت به همنوع است ولی حقیقت اینست که آدمها همدیگر را دوست نمیدارند. میدانی مانع دوستی چیست؟ اختلاف طبقاتی، فقر، مذلت. پس باید اینها را از میان برداشت. من سردار جنگیام: من نبردِ نیکی را شروع میکنم و میخواهم آناً و بیخونریزی پیروز شوم.
میخواستم باور کنم که میتوانم مردم اینجا را با حرف متقاعد کنم، تو دیدی چه شد؟ آنها درد خود را دوست دارند، به زخم مانوسی احتیاج دارند که با ناخنهای کثیفشان آن را بخراشند و به دقت حفظش کنند، فقط با خشونت است که میتوان مداوایشان کرد، زیرا درد را جز با درد دیگری نمیتوان مغلوب کرد! خداحافظ فیلیپ برو مرا با کابوسهایم رها کن.
هیلدا: (خطاب به خدا) از تو طلب آمرزش کنیم! تو را چه به آمرزیدن ما؟ تویی که باید از ما آمرزش بطلبی! نمیدانم که برای من چه مقدر کردهای.
این زن را هم درست نمیشناختم. اما اگر تو او را محکوم بکنی من بهشت تو را نمیخواهم. گمان میکنی که اگر هزار سال در بهشت بمانم هرگز وحشت چشمهای او فراموشم بشود؟ تا زمانی که در جهنم تو دوزخیان هستند و در زمین تو فقرا، من برگزیدگان ابله تو را که می توانند شاد باشند تحقیر میکنم؛ من طرفدار انسانها هستم و از این طرفداری دست برنمیدارم.
گوتز: من همانطور که تو را میبینم، راهم را هم میبینم. خدا نور هدایت به من عنایت کرده است! ناستی: وقتی خدا ساکت است میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد!
گوتز: من همانطور که تو را میبینم، راهم را هم میبینم. خدا نور هدایت به من عنایت کرده است! ناستی: وقتی خدا ساکت است میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد!
از این حقیقت که روزگار نامساعد است بهانه ای بزرگ برای توجیه کاهلی ها و سست عنصری ها می سازیم؛ بی آنکه یک دم به تاثیر کوشش آدمی در سرنوشت خود بیاندیشیم و بی آنکه برای کوشش های فرهنگی و هنری ارزش قائل شویم. سستی نیاز به اندیشه ندارد ...