✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#پنجاه_وپنج_.... تا دیروز که
#واقعا حالت بد بود
😔 ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی
#شرایط برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات
#بیشتر میشه.
✨💖روزهایی که محمد نبود،..
امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست.
😍☺️باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.
☺️اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...
😥😢هرکسی تو زندگی آدم
#جایگاه خودشو داره...
من متوجه
#حالت_های_امین بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.
🕊روزها میگذشت...
هوا بوی پاییز
🍂داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد.
وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران
😥 بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم:
_محمد؟!
😨افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت:
_زخمی شده.
😥شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.
😰😢به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم
واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه.
امین منظور نگاهمو فهمید.گفت:
_واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه.
😒😥-تو دیدیش؟
😰-آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو.
😒با ناله گفتم:
_آخه چه جوری بگم؟
😥😢امین سرشو انداخت پایین.
😔گفتم:
_اول باید خودم ببینمش.
😢☝️سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب
✨امن یجیب
✨ میخوندم.
امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.
⛔️از پشت شیشه نگاهش کردم.
واقعا محمد بود!!
😨 مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!
😭😥اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم:
_یا زینب(س)....
افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم.
کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم:
_حالش چطوره؟
😭😥خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت:
_سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...
😔اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم.
با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت:
_همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟
😒😥-نمیدونم...نمیتونم
😭😣💭یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش..
🔶نگو نمیتونم..
🔶 از
#خدا بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم:
_بریم خونه.
😥وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین.
علی با نگرانی گفت:
_امین حالش خوبه؟
😧با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت:
_یا فاطمه زهرا(س)...
😱😨یا زینب(س)
😱😰اشکم جاری شد.علی با ناله گفت:
_محمد؟؟!!!
😲🗣سریع گفتم:
_زخمی شده...بیمارستانه
😢علی اومد نزدیک من و با التماس گفت:
_راستشو بگو...
😨-راست میگم...بیهوشه.
😣یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس
😢 بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت:
_خانومش میدونه؟
😨با اشاره سر گفتم... نه.
دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،
📲گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.
😥☝️مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت:
_محمد خوبه؟
😨نمیدونستم چجوری بگم.
-زخمی شده.بیمارستانه.
😥گریه ش گرفته بود.
😭-حالش چطوره؟
با اشک گفتم:
_ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.
😭😥تا رسیدیم بیمارستان
🏥دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.
😭رفتم پیشش و...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم══════°✦ ❃ ✦°══════
ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎ᴊᴏɪɴ↯
♥️⃟
🕊 @sin_graphy1