امام زمانی ها | masaf

#طنز_جبهه
Канал
Логотип телеграм канала امام زمانی ها | masaf
@Sin_graphy1Продвигать
96
подписчиков
710
фото
672
видео
44
ссылки
•●﷽●• •●🌱●•میگفت یه جوری زندگی کن که امام زمان بگه:غصه نخور لااقل از تو راضے هستم:) •●🌻●• شرایط کپے/تبادل/برنامه هفتگے👇 @sin_ghrafy •●🌷‌●•پاسـخ گویی به مسائل دینے👇 📞096400
#طنز_جبهه 😂

یـکے از عملیات ها بود که
فرمانده دستور داده بود
شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳🤫

وقت نماز صبح شد

آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم
که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرف تر تکان میخورد😥
ترسیدم😫
نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم و بدون اسلحه و یک متر جلوترم یک بعثی که اگر برمیگشت و من رو میدید شهادتم حتمی بود😂

شروع کردم به دعا
گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن
یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌

😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂

بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن...

اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂

وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟

تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂❤️🤣🤣🤣

🕊#شهیدانه🥀
#فان
#طنز_جبهه

《آقایون کفشنده!》


مقر آموزش نظامی بودیم 🏪
ساعت سه نصفه شب بود 🌛🕒
پاسدارا آهسته و آروم اومدن دم در سالن ایستادند👨🏻‍✈️
همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم 👀
اول یه طناب بستن دم در سالن🚪می خواستند ما موقع فرار، بریزیم رو هم!😄
طنابو بستن و خواستن کفشامونو قایم کنن، اما از کفش اثری نبود!👞😳 کمی گشتن و رفتن کنار هم.
در گوش هم پچ‌پچ می کردن که یکی از اونا نوک کفشای "نوری" رو زیر پتوی بالا سرش دید.
آروم دستشو برد طرف کفشا😬 نوری یه دفعه از جاش پرید بالا، دستشو گرفت و شروع کرد داد و بیداد :
آهاااای! دزد! 😱
آهای کفشامو کجا می بری؟! 😤
بچه ها! کفشامو بردن!! 😩
پاسدار گفت: هیس! برادر ساکت!🤫ساکت باش، منم! 😬
اما نوری جیغ می زد و کمک می خواست😫😫 پاسدارا دیدن کار خیطّه، خواستن با سرعت از سالن خارج بشن، یادشون رفت که طناب، دم دره!🤭
گیر کردن به طناب و ریختن رو هم🤦🏻‍♂🤷🏻‍♂
بچه ها هم رو تختا نشسته بودن و قاه قاه می خندیدن!

‌ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎Join∞🦋∞↷
♥️🕊@Sin_graphy1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ツ ͜͡💣

⇦رشیـــــدجـــــاݧ دلـ🚑ــبرقـرمــز بفرســٺ‌↯
حاجے خودتے... :))

#طنز_جبهه #فان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
‌ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎Join∞🦋∞↷
♥️🕊@Sin_graphy1
°|😂
#طنز_جبهه😂🤣

"خواهـران غواص"

وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی🚶شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به خواهران است به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد😄😇 اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد...😰 هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علی‌اصغر(ع)، علی‌اکبر(ع) گردان امام حسین(ع) بفرستید، این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌ الاجرا بود. شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا این‌ها چرا غواص شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن😅 هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد🙈🏃راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت:والله چی بگم، استغفرالله از دست این "خواهرای غواص" 😂😂
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند😆 اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!😜



‌ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎ᴊᴏɪɴ↯
♥️🕊 @sin_graphy1
#طنز_جبهه😂🤣
#فرهنگ_و_اصطلاحات_جبهه😉

آن چيز را که چيز بود،چيزش کنيد:🧐 مسأله اي که پشت ِ بي سيم براي هر دو طرف روشن بود.

شَل و شولِتيـــــــم: مخلصتيــــم

حـديث ِ ننــه: پند و اندرز فرمانده راجــع به جبهــه🗣

خــاله کوکب: تـدارکات چي گردان👨‍🍳

خــلوت ِ عشاق: سنگــر کمين🤭

روحيـــه: کمپـوت ِ ميوه🥫🍐😋

ظلمـت ِ نَـفــسي: کباب🥓 و غــذاهاي لذيذ🍗😋

فانــوس ِ حـُسينيــــه: بچه هاي نماز شب خــوان🌟

مــومن ِ خــدا پنچر کــرده: جانباز، کسي که در عمليات به شـدت مجروح ميشد😧

ياماها دوگوش: قاطر هايي🐴 که در منـــاطق جنگي بودن

🆔️@Sin_graphy1
🍂 |😂|🍂

#طنز_جبهه

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد😉. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

یکی از مأموران👮‍♂️پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟🧐

- عباس.😎

- اهل کجا هستی؟🤔

- بندرعباس.😳

- اسم پدرت چیه؟🤔

- به او می گویند حاج عباس!😄

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟🤔

- دشت عباس!😃

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!🤨

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر گریه کردن گفت:
نه به حضرت عباس!😂😂😂

🍁@Sin_graphy1
#طنز_جبهه🌷
خنده ی حلال😄

محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید.
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع کردن به رانندگی
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود ما نزدیک شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟ !!
گفت: قربان نمیدونم کیه ولی گویا که آدم خیلی مهمیه
گفتن چه آدم مهمیه که نمیدونی کیه؟!!

گفت:قربان؛نمیدونم کیه ولی حتما آدم خیلی مهمیه که حضرت آیت الله خامنه ای رانندشه!!😂😂😂

این لطیفه رو حضرت آقا توجمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود.😊

🆔️@Sin_graphy1
··|🗣😂|··

#لبخند_بزن_بسیجی
#طنز_جبهه 😁

یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟
گفتیم: دشمن.😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن 😎

دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن 👊🏻

بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده 😂😂😂😂

🆔@Sin_graphy1
😃🐚 #فان

#طنز_جبهه

شهید ابراهیم هادی به پنج نفری که تازه بهشون ملحق شده بود خواست نماز یاد بده گفت امام جماعت هر کاری کرد شما هم انجام بدید😂👇
ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. چند
دقيقه بعد ادامه داد:
در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را
خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!
خيلــي خندهام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما درســجده، وقتي امام
مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
جماعت بلندشدم
پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه
آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!😂

🆔 @Sin_graphy1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خاطرات مدافع حرم مسعود مقتدر

لبخندبزن رزمندھ😁
#طنز جبهه
#فان😂

پیشنهاد دانلود😂

به هر گروهی که دوس داری بفرس دلشون شاد شہ😁

🆔@Sin_graphy1