✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#صد_وبیست_ودورسیدیم خونه....
وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق...
وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.
🤐😭✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!
😭 کمکم کن.
🙏✨وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.
😢وحید هم گریه کرده بود.
😭گفتم:
_مادرت طاقتشو نداره.
گفت:
_خدا
#صبرش میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید.
-وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟
😢-من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم
#خدایاهرچی_توبخوای.تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت
#راضی_تره.
😊مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت:
_زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟
😒❣لبخند زدم و گفتم:
_من کنار شما خوشبختم.
☺️-وقتی من نباشم چی؟
😒-عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.
☺️دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت:
_زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟
😒داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟
😥چی میگه؟
😢وقتی دید ساکتم...
گفت:
_من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.
😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه.
به شوخی گفتم:
_باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.
😁😌باناراحتی نگاهم میکرد.
😒کلافه شد.بلند شد، گفت:
_میخوای با امین باشی راحت بگو.
😣💔رفت سمت در.گفتم:
_وحید.
😒💓ایستاد ولی برنگشت سمت من.
-قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.
😔نمیبینی فقط دارم
#حفظ_ظاهر میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...
😣😭گریه م گرفته بود...
روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.
😭از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..
😭خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..
😭ازت بخوام که دیگه بمیرم؟...
نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.
😭😣خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه.
سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.
😭سریع اشکهامو پاک کردم.
گفتم:
_تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم
نیستم.
😣😓مکث کردم و بعد بالبخند گفتم:
_با حوریه هات بهت خوش بگذره.
☺️😢خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.
😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم:
_چیزی شده؟!!
😢گفت:
_دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.
😢❤️بعد رفت تو اتاق...
اون شب وحید تو اتاق
✨نمازشب
✨ میخوند و من تو هال....
😭✨ #هردومون حال و هوای عجیبی داشتیم.
😭✨ هردومون میخواستیم
#باخداتنها باشیم.
ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم...
#مدام_ازخداکمک_میخواستم.
صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه
😣 ولی وحید نذاشت...
همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم:
_وحید
😊نگاهم کرد...
-بیا،دیرت میشه.
-الان میام.
😍آروم فاطمه سادات رو بوسید
😘👧🏻 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.
👀❤️وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا...
چشمهای هر دو مون پر اشک شد.
😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.
😢وحید فقط نگاهم میکرد.
👀❤️نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد:
_زهراجانم
😍نگاهش کردم.
👀😢....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم══════°✦ ❃ ✦°═════
ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎Join∞
🦋∞↷
♥️⃟
🕊『
@Sin_graphy1』