✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#صد_ونهگفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...
😢💓با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین
😞 بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.
👀👶🏻حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.
😓😖حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم.
بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات....
نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض
😓😣 صداش کردم:
_وحید
😢💓نگاهم نکرد.
-وحیدجانم
😢❤️نگاهم نکرد.گفتم:
_وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید
💞😢دوباره اشکهام جاری شد....
فقط نگاهش میکردم.گفتم:
_وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.
👌به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..
☝️تو دلم گفتم..
✨خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره.
#سخت_ترامتحان_میگیری ها..ولی
✨*هرچی تو بخوای*
✨صدای گریه ی فاطمه سادات اومد....
به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم:
_این داره به هوش میاد.بیا ببندش.
😥وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست....
بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...
😞😓😖واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم:
_وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟
😒👶🏻وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره....
زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.
😢محمد نگران شد.گفتم:
_بیا اینجا.
سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه
میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم:
_ببرش.
😢محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت:
_دوباره برمیگردم...
😥 چند دقیقه بعد حاجی رسید...
با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.
😳😒شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن.
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.
😢به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.
😞بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد
😥😭صداش کردم:_حاجی
😭به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.
😭👶🏻بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم.
👀 داشت به من نگاه
میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.
😭به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.
😣😓رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود...
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق.
😒😢بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود.
😞👀 دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.
😢❤️رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود.
#بایدگریه_میکرد...
گوشیمو
📱 آوردم.
✨روضه حضرت علی اصغر(ع)
✨ با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه
میکرد.
😭منم با اشک نگاهش میکردم.
😭دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه
میکرد.
😭😫نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش.
😨😢ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش.
😢🙏باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.
😭😣سرمو گذاشتم روی پاش.سعی
میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم.
😫😭گفتم:
_شما داری منو میکشی.
😭💞دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.
😣😫😭با اخم
😠 نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...
😣😭وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم══════°✦ ❃ ✦°══════
ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎Join∞
🦋∞↷
♥️⃟
🕊『
@Sin_graphy1』