البرز در حالی که سعی میکرد به موازات الاغ بدود تا در کنار فردوس قرار بگیرد و حرفهایش را بهتر بشنود از او پرسید: «اولین باری که به آهوان آمدید یادت هست؟ آن موقع من چهارده سال داشتم و تو یازده ساله بودی. نمیدانم در وجود تو چه چیزی یافتم. قبل از اینکه به چشم دیده ببینمت به دلم راه یافتی... در این سه سال لحظاتی که دورهم جمع میشدیم، همه حواسم به تو بود و در دل لطف و زیبایی تو را میستودم. هرگاه مثل الان لب فرو میبستی بیشتر شیفتۀ حیا و نجابتت میشدم. قبل از عیدی مادربزرگم گفت خانه شما بوده و دیده خواستگار برایت آمده است. از شنیدن این خبر دلم ریشریش شد. تو هم که هیچوقت تنها نبودی بتوانم دو کلام صحبت کنم. امروز که آقاجان پیشنهاد کرد تو را همراهی کنم از ذوق داشتم پر در میآوردم.»
📘#انیسه،
#شهلا_ناظران،
رقعی، شومیز، 270 صفحه
#رمان_تاریخی #نیشابور#نشر_آرمان_رشد#کلبه_کتاب_کلیدرثبت سفارش در وبسایت کلیدر:
www.klidar.ir