رمان
#عارفانه ❣#قسمت_هفتمادامه قسمت قبل
#تحول❤️✍یہ روز با رفقاے محل رفتہ بودیم دماوند.
یکےاز بزرگترها گفت احمد آقا برو کترے رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود ڪم ڪم صداے آب بہ
👂گوش رسید.
از بین بوتہ ها بہرودخانہ نزدیک شدم.
تا چشمم بہ رودخانہ افتاد یہ دفعہ سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد بہ لرزیدن
😰نمیدانستم چہ کار کنم. همان جا پشت
🌴درخت مخفےشدم …
مےتوانستم بہ راحتے گناه بزرگے انجام دهم. پشت آن درخت و کنار
🌊 رودخانہ چندین دخترجوان مشغول شنا بودن
✨همان جا
#خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن.
🙌خدایا الان
#شیطان بہ شدت من را وسوسہ مےکند کہ من نگاه کنم هیچ کس هم متوجہ نمےشود اما خدایا من بہ خاطر تو ازین گناه میگذرم
❌ از جایے دیگر آب تہیہ کردم و رفتم پیش بچہ ها و مشغول درست کردن آتش شدم....
خیلے دود توےچشمم رفت و اشکم جارے بود ... یادم افتاد حاج آقا
#حق_شناس گفته بود هرکس براے خدا
😭 گریه کند
#خداوند او را خیلےدوست خواهد داشت.
گفتم ازین بہ بعد براے خدا گریه
😭 میکنم ..
حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار
🌊رودخانہ هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات مے کردم خیلی باتوجہ گفتم؛ یا
#یاالله و
#یالله…
😭بہ محض تکرار این عبارات صدایے شنیدم کہ از همہ طرف شنیده مےشد بہ اطرافم
👀 نگاه کردم صدا از همہ سنگریزه هاے بیابان و درختها و کوه مے آمد
‼️‼️همه مے گفتند؛
#_سبوح_القدوس_و_رب_الملائڪه_والروح...
از آن موقع کم کم درهایے از عالم بالا بہ روے من باز شد…”
احمد این را گفت و برگشت به سمتم: محسن، این ها رو برای تعریف از خودم نگفتم، گفتم که بدانی انسانی که گناه رو ترک کنه چه مقامی پیش خدا داره
بعد گفت: تا زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!
🔶ادامـــــه دارد...
↩️