زندگی به سبک شهدا

#قسمت_دهم
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_نهم #حق_الناس ساعت ۶-۷غروب بود میدونستم محمد الان هئیته تو مسجد پایگاه بود محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ پایگاه شهید همت بود به سمت پایگاه حرکت کردم دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه صداش کردم آقای ستوده برگشت سمتم درحالی…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_دهم
#حق_الناس

اونشب انقدر گریه کردم
خودم و محمد فحش دادم

بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد
یااگه مجبوری روبرو میشدیم
سریع اونجا رو ترک میکرد
دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم

دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده
اما من اصلا هیچ کاری نکردم
به ضرب و زور مامان
مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده
اما برای من عید نمیشد بدون محمد
کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره
خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم

ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود
ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال

بالاخره وارد سال نو شدیم
لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا
دعاکردم محمد مال من بشه


ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد

خانواده محمد اینا بودن

وا خاک عالم به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده

https://t.center/shohada72_313
بسم رب العشق

#قسمت دهم

#علمدار_عشق

رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران
ساعت پروازمون اعلام شد
چمدون هاتحویل دادیم
و سوار هواپیما شدیم
هواپیما داشت از باند فرودگاه بلندمیشود

بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز
رفتیم هتل بعداز چندساعت استراحت
تایم ناهار بلندشدیم رفتیم قسمت رستوران هتل
وای چقدر گشنم بود

مامان: نرگس جان دخترم ما نمازمون قبل از ناهار خوندیم
شما هم برو بخون
حاضرشو بریم حرم زیارت

-چشم مامان جون

مامان : پس منو آقاجونت میریم لابی منتظر تو میمونیم

- باشه عزیزجون
گاهی ما به مامان عزیزجون میگفتیم
رفتم تو اتاق
اول وضو گرفتم نمازم خوندم
بعد حاضرشدم تیپ سرمه ای زدم کلا
آخرسر در چمدون باز کردم چادرم برداشتم و سرم کردم

از اتاق خارج شدم
رفتم سمت لابی

آقاجون با دیدنم گفت :
ماشاالله نرگس سادات
چقدر خانم شدی باچادر

خیلی خجالت کشیدم رو به آقاجون گفتم
- آقاجون شما پدری دعاکنید
عاشقش بشم هرچه سریعتر

آقاجون : ان شاالله بابا

با آقاجون و عزیزجون رفتیم شاه چراغ زیارت
من دوتا نذر کردم
اینکه تا دو سال دیگه عاشق چادربشم
و عاشقانه ازش استفاده کنم

دومی: همون فیزیک کوانتوم دانشگاه امام قزوین قبول بشم .

عزیزجون یه دسته اسکناس درآورد از داخل کیفش انداخت تو ضریح
برای نماز مغرب و عشا هم ما موندیم حرم
بعد نمازچون پنجشنبه بود
دعای کمیل خونده شد
بعداز نماز و دعا رفتیم هتل

تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که برای شام میرفتیم

بعداز شام به اصرارمن رفتیم یه پیادهروی یک ساعته

طرفای ساعت ۱۲ شب بود که برگشتیم هتل

صبح بعداز نماز و صبحونه
قرارشد بریم حافظیه و سعدیه
تو حافظیه به اصرار عزیزجون
یه فال حافظ خریدیم

شعرش یادم نیست

اما تعبیرش خیلی خوب یادمه

درهای موفقیت و سعادت و خوشبختی به رویت گشوده شده است
قدم به راهی میذاری که تمامش برای تو عشق و علاقه است

- حافظ عشق و علاقه

دوهفته شیراز بودیم تمام جاهای دیدنی شیراز دیدیم
آقاجون طوری من از شیراز
برگردون که برابر بشه با اعلام نتایج کنکور

ادامه دارد⬅️⬅️


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_نهم راوی زینب زینب: وای خاک تو سرم سید یه کاری کن بدبخت شدم باز این بچه حالش بد شد .. سیدجواد: هیس هیچی نیست فقط فشارش افتاده .. میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم .. تا…
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷

#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_دهم


حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت ..
با بقیه روبوسی کرد ..

به سمت  ماشین حرکت کردیم
مادر پیش آقا جواد جلو نشست
منو زینب و حسینم پشت
سرم گذاشتم رو شونه اش
تا قزوین راحت خوابیدم ..


رسیدیم ..
حسین :رقیه جان آجی پاشو
آروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم..

زل زدم تو چشمای حسین داداش
داداش خیلی خوشحالم
پیشمی

حسین: ‌منم عزیز دلم
برو استراحت

الان رفقای من میان اونجا
شما برو بال
ا عصر با هم میریم پیش بابا

‌-چشم

راوی حسین:
زینب رو فرستادم بالا استراحت کنه ..

خیلی ضعیف شده
امیدوارم با ورودش ب تیم مصاحبه شهدا کمی قوی بشه

تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ در  بلند شد ..

در باز کردم با چهره های شاد بچه ها روبرو شدم ..

دوست صمیمیم سید مجتبی
اول از همه وارد شد ..
و در همون حال گفت
رسیدن بخیر مدافع ..

-‌ممنونم داداش
بیایید تو ..

سید مجتبی:راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم..

گفت پنجشنبه بریم معراج
-إه پس توام تو اون جلسه هستی؟

سیدمجتبی:آره

محمد:داداش تعریف کن سوریه چه خبر؟

-الحمدالله امنه
ان شالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه..

با بچه ها از پایگاه ،بسیج و هئیت حرف زدیم...

سید مجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه...
توام خسته ای

فعلا یاعلی
-یاعلی
سید مجتبی یاالله
ما بریم
بچه هارو تا دم در بدرقه کردم..

فکرم شدیدا"درگیر حرف سید مجتبی شد
یعنی حاجی چه فکری تو سرشه!!!!

تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ بلند شد...

برای احتیاط گفتم کیه؟؟

صدای زنونه:باز کنید...

در رو باز کردم..
حسنا خانم از دوستای رقیه بود
سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل..

حسنا خانم:ممنون


📎 #ادامه_دارد.....

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا

کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313

کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
https://t.center/shohada72_313
 🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید📝


‌ ‌ #قسمت_دهم

می گفتم :من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد.
همین هم شد
خیلی از همین #دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند :
این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشه به نظر خودم این خیلی با ارزشه که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.

🍃🌺

یادمه یک بار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه.
من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمده شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که بودم.
تا چشمم بهش افتاد خیلی گریه کردم گفت :چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟
می خواستم بگم، ولی نمی تونستم حتی یک کلمه حرف بزنم، تا این که سبک شدم، و آرام گفتم :همه اش خوابت رو می دیدم این چند شب.
خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن طرفش. هی می خواهم صدات کنم، هی میگم یا حسین، یا حسین، ولی صدام در نمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده بر نمی گردی
همان شب از مسئولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه عموش
گفت : آمدم بهت بگم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم#جنوب برای عملیات.
گفتم :خب؟
خندیدگفت :قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشی؟
گفتم :قول.


🍃🌺

نگاهم کرد، در سکوت، و گفت :
"#حلالم_کن "
گفتم :به شرطی که من هم بیایم.
گفت :کجا؟
گفتم :جنوب، هر جا که تو باشی.
گفت :نمی شه سخته خیلی سخته
خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست. #فتح_المبین و دزفول هم نا امن ست.
گفتم :من باید حتماً بیام. دلیل های خاصی داشتم.
گفت :نه،من اصلاً راضی نیستم بامن بیایی
زمستان بود که رفت.
مریض شدم افتادم.
سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببرم دزفول


🍃🌺

تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بودتسبیح به دست بودمرا که دید دویددوست هایش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدندولی من نشدم
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت :برای اولین باره که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخته چقدر تلخه
گفتم :حالا فهمیدی من چی می کشم؟
گفت؟ آره...

#شهید_ابراهيم_همت

ادامه دارد......
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد

#قسمت_دهم 0⃣1⃣

🔮الآن که به آن روزها فکر می کند می بیند آدمی که آن کارها را کرد او نبود. اصلا کار کار آدم و آدم ها نبود، کار #خدا بود، دست خدا بود، جذبه ای بود که از مصطفی بر او مي تابید💖 بی شناخت، شناخت بعد آمد. بی هوا خندید😄 انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد.

🔮او حتى نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی #مو_ندارد! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مساله را پیش کشید. #غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد، تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این کوتاه است_ مثل این که می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد🚫 حالا من تعجبم چه طور شده مصطفی را که سرش مو ندارد قبول كردي😟

🔮غاده يادش بود که چه طور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتى دل خور شد و بحث کرد که، مصطفی #کچل نيست. تو اشتباه می کنی. دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهميده😅 آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی و شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید چرا می خندی⁉️ و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت:

🔮مصطفی، تو کچلی؟ من #نمیدانستم! آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضيه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کردید که #غاده شما را ندید؟ ممکن است این جریان خنده دار باشد. ولی واقعا اتفاق افتاد.

🔮آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم💍 چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم و نمی فهمیدم. به پدرم گفتم: #جشن نمی خواهم. فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و ... پدرم گفت: به من ربطی ندارد. هر کار خودتان می خواهید بكنید. و صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود و آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس، مادرم با من صحبت نمی کرد و عصبانی بود😠

🔮خواهرم پرسید کجا مي روی؟ گفتم: مدرسه. گفت: شما الان باید بروید برای آرایش💄 برويد خودتان را درست کنید. من بروم؟ رفتم مدرسه. آن جا هم همه می گفتند که شما چرا آمدید؟ من تعجب کردم گفتم: چرا نیايم؟ #مصطفی مرا همین طور می خواهد از مدرسه که برگشتم، مهمان ها آمده بودند. مصطفی آن جا کسی را نداشت و از طرف او داماد "آقای صدر" و خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند و از فامیل خودم خیلی ها نيامدند، همه شان #مخالف بودند و ناراحت...

ادامه_دارد ...
○●🦋

رمان #عارفانه


💫شهید احمد علی نیری💫

#قسمت‌_دهم

💠 احمد را از همان روزهای قبل از انقلاب وجلسات قران داخل مسجد می شناختم.
از همان دوران نوجوانی با همسالان خود بازی می کرد، می گفت میخندید...
اما به یاد ندارم از او مکروهی دیده باشم، تا چه رسد به گناه کبیره.
زندگی او مانند یک انسان عادی ادامه داشت، اما اگر مدتی با او رفاقت داشتی، متوجه می شدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست.
💠یکبار برنامه‌ی بسیج تا ساعت سه بامداد ادامه داشت.بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد.
من از دور او را نگاه می کردم، حالت او تغییر کرده بود.
گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده‌ی ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است.
عبادت عاشقانه او بسیار عجیب بود، آنچه از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمد آقا می دیدیم.قنوت نماز او طولانی شد..
آنقدر طولانی که برای من سوال ایجاد کرد!! یعنی چه شده؟!
بعد نماز به سراغش رفتم.از او پرسیدم: احمدآقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟!
احمد همیشه درجواب هایش فکر می کرد.برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه، چیز خاصی نبود.می خواست طبق معمول موضوع را عوض کند.اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزند:
« درقنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم.نمی دانی چه خبر بود!
آنچه که از زیبایی های بهشت و عذاب های جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیإ را دیدم که کنار هم بودند و...»



🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹



🔶ادامـــــه دارد...↩️
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_دهم

💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم.

عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.

💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.

درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت.

💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد.

میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.

💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.

چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم.

💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید!

از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.

💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!

کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار می‌کنند.

💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود.

دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»

💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق!

دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.

💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»

صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.»

💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»

انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»

💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»

گوشم به #عاشقانه‌های حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد