زندگی به سبک شهدا

#قسمت_آخر
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_چهل_پنجم #حق_الناس فردا راهی کربلا هستیم برای ازدواج چون یهویی اصلا نشد بریم پیش مادر پدر محمد اجازه بگیریم قرار براین شد برای کربلا بریم پیششون هرچند که میترسیدم از حضور مرتضی ناراحت بشن ساعت ۹ شب بود که ما به سمت خونه مادر…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_آخر
#حق_الناس

اصلا باورم نمیشد من مادر شدم
یاد دفعه پیش افتادم
اگه بازم تکرار بشه
اگه دیگه نتونم مادر بشم
خدایا خودت کمکم کن

مرتضی که اومد ساعت ۴ بود من از استرس و نگرانی هیچ کاری نکرده بودم

با همون چادر مشکی نشسته بودم رو مبل

مرتضی که اومد تو با استرس گفت یسنا
یسنا جان
خوبی خانم ؟

-مرتضی

مرتضی:جانم

-رفتم دکتر گفت حدود یک هفته است مادر شدم

مرتضی :خانممم مبارک باشه
اینکه نگرانی نداره

-اگه مثل دفعه قبل بشه چی ؟


مرتضی :نگران نباش میریم دکتر



الان حدود ۵ماه از روزای پراسترس من میگذره

من زیر نظر روانشناس و متخصص زنان زایمان تا الان خوب پیش رفتم

امروز ساعت ۶عصر قراره بریم سونوگرافی


مرتضی از تو اتاق چادر و مانتوم آورد کمکم کرد بپوشم

بعد با کمکش سوار ماشین شدم


بعد از انجام سونوگرافی فهمیدیم فنقلمون پسره

تو راه باهم حرف میزدیم قرارشد اسمشو بذاریم مجتبی

همون شب رفتیم خونه مادر اینا
همه خیلی خرشحال بودن

به لطف مراقبتهای مادرم و مادرجون ،فاطمه و مرتضی دوره بارداری تموم شد

الانم دارم میرم اتاق زایمان

مرتضی تادم در اتاق عمل همراهیم کرد

بعد از نیم ساعت منو پسرم از اتاق خارج شدیم

بچه دادیم بغل پدر تو گوشش اذان و سلام بر حسین زهرا گفت
و اسمش صدا کردیم



تو اتاق خودم بودم که صدا پسر و پدر بلند شد

دفتر خاطراتم بستم و به پذیرایی رفتم

چادر مشکی سرم کردم و به سمت مزار شهدا حرکت کردیم

الان مجتبی ما۲سالشه

و محمدم شده یه خاطره تو گذشتم

خداحواسش به ماست هست

#پایان🌺

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم رب العشق #قسمت هشتاد وهفتم علمدار عشق #راوے مرتضے تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی نرگس سادات و دوران عقدمون فڪر میکردم از روزای اول دانشگاه یه حسی نصبت به این دختر داشتم اما نه حس گناه این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود که هیچ پسری به خودش…
بسم رب العشق

#قسمت آخر

علمدارعشق


۲سال بعد

حتما میگید تو این دوسال چی شد
وقتی از طلائیه برگشتیم
رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون
نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن
اسمشون گذاشتم حسن و حسین گذاشتم
و نرگس بخاطر شفای من اسم آخری گذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس گفت بذار کمکت کنم عزیزم
نرگس صدای پسرا میاد
-اول همسر بعد فرزند
تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم
صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته
نرگس دستم فشار داد گفت
مرتضی

#تو_علمدار_عشقی

                                                                                                       #پایان



««از همراهی وصبوری شما خوانندگان گرامی کمال تشکر را داریم»»

((شادی روح همه شهدای مدافع حریم آل الله،صلوات))


https://t.center/shohada72_313
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت آخر

روای رقیه

مطهره:بچه ها بیاید میخایم بریم خرید
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید؟
مطهره:دلمون میخاد بدو بریم

اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره فرحناز رفتیم خرید

وارد یه مغازه شدیم
فرحناز:خانم اون مانتو سفید که آستنش تور داره و کمرش طلایی لطفا سایز ۱‌بیارید
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز :تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا؟
فرحناز:ساکت
نترس ضرر نمیکنی


فروشنده:بفرمایید
فرحناز:خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی


فرحناز برای منو بچه ها لباسای روشن خرید
گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم

داشتن میرفتن معراج الشهدا بچه ام فاطمه رو هم بردن

دخترکوچلوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه:اوهوم
لفتیم مژار

باشه عزیزم برو بخواب الان منو داداشی هم میایم


تا صبح فاطمه تو خواب بابا ،بابا میکرد

ساعت ۸فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم

خودشم زود اومد تا حاضر بشیم

وارد معراج الشهدا شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن

دلم به شور افتاد

-فرحناز اینجا چه خبره ؟
فرحناز:هیچی بریم

وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم
-زینب تروخدا به من بگو سید چش شده ؟
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت بودم میدونستم دیگه تموم شده
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
_زینب جان سید بگو چیشده ؟خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم

حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم

یهو یه دست مردونه رو شانه ام نشست و گفت خانمم

وقتی سرم بلند کردم سید بود

از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید وبچه ها


سید:خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم کی اومدی مردمن

سید:دوروز پیش فاطمه دیدم دیروز مزار شهدا


باورم نمیشد سختی ها تموم شد
خیلی سختی بود
اما تموم شد

💠إن مع العسر یسرا 💠

#پایان

نویسنده بانو....ش

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
🆑 @shohada72_313👈
Shokohe Yas -18
@Elteja | کانالِ اِلتجا
▪️حالا که چنین است هرچه مکر و حیله دارید نسبت به من به کار بندید و دیگر منتظر نمانید!
چشم به آینده بدوزید که ما نیز چشم به راه آینده‌ایم.
ای پروردگار ما! میان ما و قوم ما به حق و درستی داوری کن که تو بهترین داورانی
و بزودی بی‌ایمانان خواهند دانست که پایانِ کار به سودِ کیست!


» مرور و شرحی مختصر از خطبه فدک

🔘 #شکوه یاس، #قسمت 18

( #قسمت_آخر)

#شکوه_یاس
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313