"رمان
📚#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃✍ #قسمت9⃣
2⃣_شنیدم.! من هنوز
#عزادارم. هنوز
#وصیتنامهی شوهرم باز نشده.! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاداری ام تموم نشده حرف از
#عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای
#برادرمه!
فخرالسادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
_پس چرا شما بعد از مرگحاجی با
برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم..!
_اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!
حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: من حرفم و زدم! نباید ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی..!
آیه:
#دختر_من_پدر داره..! نیاز نداره کسی براش
#پدری_کنه..!
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند.
#محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونهی پدرتون؟
#زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش
#حریم_برادرش بود؛
#سیدمحمد نگاه به
#حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی حاج علی بودند.
ارمیا ماشین حاجعلی را میراند و آیه در
صندلی عقب جای گرفته بود.
رها با مردش همسفر شده بود..!
صدرا: روز سختی داشتی..!
_برای همه سخت بود، بهخصوص
#آیه..!
_خیلی مقاومه..!
_کمرش خم شده..!
_دیدم
#نشسته_نماز خوند.
_کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی
#پاش_شکسته بود.!
_تو خوبی..؟
_من خوبم
#آقا...!
_چرا بهم میگی آقا..؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.
_من
#جایگاهم و فراموش نکردم..!
من
#خونبسم..!
صدرا کلافه شد:
_بسه رها..! همهش تکرارش نکن..! من موافق این کارنبودم، فقط قبول کردم که تو
#زنعموم نشی.
_من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد.
از صبح
#رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود.
#خدا_رحم_کند...
صدرا
#تماس را برقرار کرد و صدای
#رویا درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو
#کجایی..؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی..؟
_جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم..!
🌷نویسنده:
#سنیه_منصوری#ادامه_دارد...
👇👇#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است📡 @shohada72_313