حرف من و آیینه یک تصویر درهم بود
تا بینهایت گرچه روشن بود، مبهم بود
«من» در خودم تکرار میشد، خسته از تکرار
تکرار من در بهت این شفاف ماتم بود
لبخند را در تکیهای از اشک گم میکرد
تقویم چشمانم که هر فصلش محرم بود
میخواستم تا ماه را لبخند بنویسم
شوقی شبیه قرص نان در سفرهام کم بود
تقدیر گاه از پهلوی سهراب میجوشد
گاهی از آن چاهی که در فردای رستم بود
مثل تمام نخلها در زیر بارغم
گلپونههای شعر من آوازشان بم بود
میخواستم تا آیهآیه جاودان باشم
ماناترین تصویر در آیینه، آهم بود
#سید_وحید_سمنانیغزلی از مجموعه
#مرور_پنجره_ها#انتشارات_شهرستان_ادب@ShahrestanAdabPub