- چه عکسی میخوای، پسرجون؟
-عکسِ ... عکسِ ...اون آقایی که بابام میگه آدم باهاش از هیچی نمیترسه.
- من که نمیفهمم چی میگی ... آرنولد؟ رمبو؟ ...ببین اینم اسمش بروسلیه.
- ... از اینا نمیخوام ...
- این همه عکس اینجا ریخته، همه هم از همینها میبرن.
و عکس قدی بازیگری را توی دست میگیرد و به پسر اشاره میکند.
- بیا ببر بزن به دیوار اتاقت.
- این که امام نیست ... بابا میگفت همه دوستاش یکی توی جیبشون داشتن تا از هیچی نترسن... از اونا میخوام.
- امام؟ ... آهان!
مرد کمی خم میشود و کارتنی را جلو میکشد و هل میدهد سمت جواد.
- بیا بگرد خودت پیدا کن ... مذهبیها توی این کارتنه ...فقط بقیه رو به هم نریزی.
جواد زانو میزند و تکتک عکسها رانگاه میکند. مجید بالای سرش ایستاده و با انگشت عکسها را نشان میدهد. جواد عکسها را دسته دسته نگاه میکند و کناری میگذارد. ناگهان لبخند، صورتش را میگیرد. از میان عکسهایی که کف کارتن مانده عکسی را بیرون میکشد. داخل جیب پیراهنش میگذارد. دستش را روی آن میبرد و چشمهایش را لحظهای میبندد.
از مجموعه داستان
#خط_مرزیاثر
#سیدحسین_موسوی_نیانشر
#شهرستان_ادببا سپاس از کانال
#با_کتاب :
https://t.center/onlybo0k@ShahrestanAdabPub