- یعنی تو نمی ترسی؟
گلّه داشت می چرید. پیر مرد کنار تخته سنگ بزرگ نشسته بود. زینب اطراف را نگاه کرد. ابراهیم و سگش را ندید:
- مثل اینکه پسره و سگش خواب موندن.
تخته سنگ را که رد کردند، ابراهیم را دیدند. با چاقویی که دستش بود، چوبی را می تراشید. زینب گفت: « چی کار داره می کنه؟ »
راحله گفت : « شاید کاردستی درست می کنه! »
عقاب چرخی زد و آمد نشست روی تخته سنگی نزدیک گلّه. بزها و گوسفندها با دیدن او جمع شدند دور هم. زینب گفت: « بچه ها نگاه کنین. می بینین چه بزرگه؟ »
هانیه با خنده گفت: « شاید حالا که سگه نیست، این عقاب بیاد تورو برداره با خودش ببره! »
بُرشی از رمان
#قوش#رمان_نوجواننوشتۀ
#ساسان_ناطقنشر
#شهرستان_ادب کانال تخصصی کتب
#شعر و
#داستان :
@ShahrestanAdabPub