خمپاره زمین خورد و من بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، دور و برم فقط جنازه های دوستانم را دیدم. نمی توانستم راه بروم. آنجا
که من و هم رزمانم نقش زمین شده بودیم، بین خط دشمن و خودی بود. سمت خودی و دشمن را هم نمی دانستم. هر دو پایم از کار افتاده بود. پس مجبور بودم
که صبر کنم تا دوباره شب شود و جهت را از روی ستارگان پیدا کنم. سمت خودی را
که پیدا کردم، با سینه خیز راه افتادم اما وقتی به نیرو های خودی رسیدم، هشت شب و نه روز طول کشیده بود. البته این را تقویم می گفت. من
که حساب روزها را نداشتم.
برشی از مجموعه داستانِ
#ریحانهایی_که_مادرم_دوست_داشتنوشته ی
#سیداکبر_میرجعفرینشر
#شهرستان_ادب#جنگ_نوشتکانال تخصصی کتب
#شعر و
#داستان:
https://telegram.me/joinchat/EdcRYkFeXyEXM8LbUypQ-A