#تازه_های_شهر_کتاب "پدر" یک تراژدی است از پدری که حافظهاش را از دست داده و دخترش از او مراقبت میکند...
برشی از کتاب:
آندره: بازم ساعتم رو گم کردهم. لعنتی. حتما گمش کردهم. من... من... باید قبل از اینکه میاومد لباسهام رو عوض میکردم.
اینطوری با پیژامه خیلی بده. (لورا با یک لیوان آب برمیگردد.) ساعت چنده؟
لورا: ساعت داروهاست. بهتره همین الان
بخورین شون. اینطوری خوبه. باشه؟ امروز سه تا قرص دارید. این آبی کوچیکه... همونی که دوسش دارید. قرص آبی کوچولو. ببینید چه آبی خوشرنگیه. مگه نه؟
آندره: میشه ازتون یه سئوال بپرسم؟
لورا: بله.
آندره: شما خواهر مقدسید؟
لورا: نه.
آندره: پس چرا یه جوری حرف می زنید انگار من مریضم؟
لورا: من؟
آندره: بله. "قرص آبی کوچولو"، "قرص آبی کوچولو".
لورا: ببخشید. نمیخواستم شما رو... آندره: خیلی بده! وقتی همسن من بشید میفهمید. گفته باشم زود هم پیر میشید. خیلی بده
عنوان کتاب:
#پدرنویسنده:
#فلوریان_زلرلینک این کتاب:
https://goo.gl/2DLNiX@shahreketab