#داستان_جهان #برشی_از_یک_کتاب در همین دوران بود که دیدن خوابهای پدرم به سراغم آمد.
نه پدر تنومند دوران کودکیام، آن مرد خوش تیپ با پوست شاداب گلگون و چشمهای قهوه
ای و سیبیل و موهای کم پشت که از فرق باز کرده بود. خواب پدر مردهام. داشتیم او را از بیمارستان میآوردیم خانه، توی خواب میدانستم که پدر از مرگ برگشته. عجیب بود و مایهی شادی. از طرفی، پدر به شکل راز آمیزی شکسته بود، یا دقیقتر بگویم، درب و داغان و کثیف شده بود. مرگ حسابی زرد و کثیفش کرده بود و تضمینی وجود نداشت که خیلی زود دوباره نمیرد. انگار این را میدانست و کل شخصیتش عوض شده بود...
عنوان کتاب:
#حالا_حالا_ها_وقت_هست نویسنده:
#ای_ال_دکتروفلینک این کتاب:
https://goo.gl/kb2Xr8@shahreketab