#برشی_از_یک_کتاب :
«دایی وانیا»
دایی وانیا: چقدر وحشتناک. من قصد آدمکشی داشتم. آن وقت مرا دستگیر نکردند و به دادگاه نکشاندند. معلوم میشود مرا یک دیوانه میدانند. من دیوانه هستم ولی آنهایی که بیلیاقتی حماقت و سنگدلی ننگینشان را پشت شخصیت یک دانشمند و پرفسور مخفی میکنند دیوانه نیستند؟ آنهایی که همسر یک پیرمرد میشوند و بعد مقابل چشم همه به او خیانت میکنند دیوانه نیستند؟
یک دارو به من بده، من چهل و هفت سال دارم اگر فرض کنیم قرار باشد شصت سال زندگی کنم هنوز سیزده سال دیگر باقی مانده. این سیزده سال را چگونه بگذرانم؟ چطور این سالها را طی کنم؟ آه میفهمی؟ میفهمی؟ کاش میشد بقیه عمر را یک جوری به سبکی نو و تازه شروع کرد. کاش یک صبح روشن و آرام از خواب برمیخواستی و احساس میکردی یک زندگی جدید منتظر توست. همهی گذشتهها فراموش شده و مانند دودی به هوا رفته. یک زندگی نوع را شروع میکردی...بگو چگونه باید آن را شروع کرد.
آستروف: آه چه میگویی! دیگر چه زندگی جدیدی؟ وضع من و تو دیگر همین است.
دایی وانیا: راست میگویی؟
آستروف:کاملا یقین دارم
دایی وانیا: دوایی به من بده(اشاره به قلبش) اینجا میسوزد...
نویسنده:
#آنتوان_چخوفhttps://goo.gl/W5CZZU@shahreketab