❃↫
🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»
🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍قبل از رفتن به عملیات از من خواست تا لباس نظامیاش را برایش آماده کنم. داشت لباس را میپوشید که دید دکمهی شلوار سر جایش نیست و کنده شده است. رو به من گفت:
- سریع یک دکمه بیاور.
هر چه توی خانه گشتم دکمهای پیدا نکردم.
به خاطر عجلهای که داشت، دکمهی ژاکتم را کندم و به شلوارش دوختم.
تشکر کرد و از من خداحافظی کرد و رفت.
✍بعد از چند وقت، خبر شهادتش رسید.
آنوقتها با محسن در منطقه بودم، برای پیدا کردن جنازهاش به هرجایی که شهدا را میآوردند سر زدم؛ ولی خبری نشد که نشد.دست از پا شکسته و ناامید پس از گذشت چند ماه، به فریدونکنار برگشتم. هفت ماه نشده، خبر رسید که چند
شهید گمنام آوردهاند. برای شناسایی آنها به بابلسر رفتم. مشغول جستوجوی پیکرهای شهدا بودم که ناگهان لباس یکی از جنازهها، مرا به خودش جلب کرد.
یک دکمهی ژاکت زنانه روی لباس دوخته شده بود. بیاختیار فریاد زدم:پیداش کردم؛ این جنازهی
شهید من است.
#سردار_شهید_محسن_اسحاقیراوی:
#همسرشهید🌷iD ➠
@shahid_hamidsiahkalimoradi🕊🕊