محفل شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی

#خاطرات_شهید
Канал
Логотип телеграм канала محفل شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
@Shahid_hamidsiahkalimoradiПродвигать
88
подписчиков
3,72 тыс.
фото
631
видео
70
ссылок
بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃اوج آرزوی ما: اللهمّ ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک 🍃به امیدِ روزے که بگویند: خـادِمٌ الشٌـهدا،به شٌــهدا پیوست🍁 🍃محفل رهروان و عاشقان شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی🍃 حضورشما = نگاه شـ❤ـهیـد ارتباط با خادم👈 @S_Barkhordari
#خاطرات_شهید

🔹در مورد مهریه نظر خانواده‌ها را ملاک قرار دادیم، من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر مهریه‌ای که خانواده‌ها صحبت کنند 12 شاخه گل نرگس به نیت حضور حضرت مهدی ذکر کنند.

🔸بعد از صحبت‌ها آقا وحید یک دسته گل آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند شاخه گل نرگس بینشان است و این برای من نشانه  خوبی بود. مهریه من 114 سکه بهار آزادی به همراه سفر حج بود که من مهریه‌ام را بخشیدم.

🔹من به او می‌گفتم «از خدا خواسته‌ام اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با شهادت باشد ولی اگر مرگ بین ما  جدایی می‌اندازد مرگ اول برای من باشد، چرا که من طاقت جدایی و تنها ماندن را ندارم و امیدوارم شهادتت در رکاب آقا امام زمان(عج) باشد. می‌گفتم وحیدم لایق شهادت هستی و او می‌گفت شهادت لیاقت می‌خواهد.


به روایت همسربزرگوارشهید

#شهید #وحید_فرهنگی والا 🌷

به مناسبت سالروز شهادت🕊
👇👇
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
#خاطرات_شهید

□به عشق حضرت زینب

○باردومی که میخواست به سوریه برود خیلی ناراحت بودم میگفتم یکبار رفتیدکافی است برای چه دوباره می روید، کنارم نشست وگفت اگرمابه سوریه نرویم چه کسی میخواهدبه نیروهای مردمی سوریه کمک کند؟ مردمی که مظلومندوزیربارحملات تکفیری ها، له میشوند، کسی نیست آنهارایاری رساند، من به خاطراسلام میروم تااجازه ندهم حضرت زینب یک باردیگر به اسارت دربیاید، بااین حرف هامرا متقاعدکردند بااینکه مدام گریه می کردم ولی دربرابر حضرت زینب تسلیم شدم وراضی هستم به رضای خدا.

○دخترشهیددرادامه عنوان میکند:
بعدازشنیدن خبرشهادت پدرجزخنده کاری نمیتوانستم بکنم زیراهرکسی آرزوی شهادت راداردو واقعاخوشحال بودم که پدرم شهیدشده چون لیاقتش راداشت زیرااین فیض عظیم نصیب هرکسی نمیشود.

راوی:دخترشهید

#شهید #جبار_دریساوی

👇🏻👇🏻
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
#خاطرات_شهید
#حاج #قاسم_سلیمانی

#شهید_حاج_قاسم پیش از سفر به سوریه در سفر به قم و زیارت حضرت معصومه(س)   گفته بودند :  اگر شهید شدم انگشترم را به همراه خودم دفن کنید زیرا به دلیل قرائت همه نمازهای من و تبرک حرم های مطهر ائمه و دیگر مکان های مقدس که به همراهم بوده ارزش معنوی بسیار بالایی برای من دارد.

در یکی از ماموریت‌های اعزامی به غرب کشور از حاج قاسم سوال کردم که اگر به شما پست و مقام بالاتری پیشنهاد کنند چه تصمیمی خواهید گرفت؟ گفت: فرماندهی نیروی قدس سپاه آخرین مسئولیت من است.

👇🏻👇🏻🌹
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
🔷شهــــــــدا را بشناسیــــــــم🔷

#من_شهیدمیشوم

باخانواده عروس خانم قرار خواستگاری گذاشته بودیم . معمولا همه جا برای مراسم خواستگاری بزرگترها می روند . اما آقا محمود خیلی اصرار داشت که من همراهش باشم ؛ علت اصرار ایشان آشنایی مختصری بود که من با این خانواده داشتم . آقا محمود روز خواستگاری دنبالم آمد ؛ زمانیکه راه افتادیم از خانه بیرون برویم گفت :
حتما با این بنده خدا ( عروس خانم)
صحبت کن و بگو که من حداکثر پانزده سال
می توانم زندگی کنم !! با تعجب نگاهش کردم !! گفت : من شهید می شوم * ناراحت شدم ، نشستم و با عصبانیت گفتم : پس دختر مردم را اذیت نکن ، حالا که این طور است من نمی آیم . شما که می خواهی شهید شوی اصلا ازدواج نکن . خندید و گفت : عصبانی نشو خواهر من !! ازدواج سنت پیغمبر اکرم "صل الله و علیه و آله و سلم" است . و من برای پیروی از سنت پیغمبر اسلام "صل الله علیه و آله وسلم" ازدواج می کنم‌ . محمود ازدواج کرد و چهار سال و نیم بعداز ازدواجش به فیض عظیم شهادت نائل آمد .

#خاطرات_شهید
#شهید #محمود_نریمانی🌷
راوی : #خواهر_شهید

🔸شادی روحش صلوات🔸

👇👇🍀
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
🔷شهـــــــــدا را بشناسیـــــــــم🔷

#خاطرات_شهید

لباس های شسته شده
سرهنگ خلیل صرّاف

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم.گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام لباسهای چرک خود را کنار حمام می گذاشتند تا بعدا آنها را بشویند.بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس هایشان رفته بودند،آنها را شسته و پهن شده می یافتند و با تعجب از این که چه کسی این کار را انجام داده،در شگفت می ماندند.
سرانجام یک روز معما حل شد و شخصی خبر آورد که آن کس که به دنبالش بودید،کسی جز تیمسار بابایی،فرمانده قرارگاه نیست.از آن پس بچه ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباس هایشان بر دوش جناب بابایی بیفتد،یا آنها را پنهان می کردند و یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت.

#شهید_خلبان #عباس_بابایی
#سالروز_شهادت🌷

🔸شادی روحش صلوات🔸

👇👇🍀
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃


#خاطرات_شهید

#لباس_نو

زمانی که تو سوریه زندگی میکردیم لباس های ریحانه و مهرانه را که استفاده و تکراری شده بود را جمع کردم و کنار گذاشتم که بدهم به بچه های سوری بعد به اقا مهدی گفتم می شود لباس های بچه ها را بدهی به کسی که نیاز دارد
توی جنگ نیازشان می شود و شاد می شوند
گفت:《نه بهتر است چند دست لباس تو و تازه بخری برای بچه های نیازمند اینطوری بیشتر دلشان شاد می شود》

#ساده

اگر کسی برای بار اول می خواست بیاید منزل ما آقا مهدی می گفت چند نوع غذا درست نکن یا سفره را خیلی رنگین نکن
بگذار راحت باشند و دفعه بعد هم بیایند منزلمان

#شهید_مهدی_نعمائی_عالی
راوی: همسر_شهید🌷
👇👇😊
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
‍ ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃

#خاطرات_شهید

قبل از رفتن به عملیات از من خواست تا لباس نظامی‌اش را برایش آماده کنم. داشت لباس را می‌پوشید که دید دکمه‌ی شلوار سر جایش نیست و کنده شده است. رو به من گفت:
- سریع یک دکمه بیاور.
هر چه توی خانه گشتم دکمه‌ای پیدا نکردم.
به خاطر عجله‌ای که داشت، دکمه‌ی ژاکتم را کندم و به شلوارش دوختم.
تشکر کرد و از من خداحافظی کرد و رفت.

بعد از چند وقت، خبر شهادتش رسید.
آن‌وقت‌ها با محسن در منطقه بودم، برای پیدا کردن جنازه‌اش به هرجایی که شهدا را می‌آوردند سر زدم؛ ولی خبری نشد که نشد.دست از پا شکسته و ناامید پس از گذشت چند ماه، به فریدون‌کنار برگشتم. هفت ماه نشده، خبر رسید که چند شهید گمنام آورده‌اند. برای شناسایی آن‌ها به بابلسر رفتم. مشغول جست‌وجوی پیکرهای شهدا بودم که ناگهان لباس یکی از جنازه‌ها، مرا به خودش جلب کرد.
یک دکمه‌ی ژاکت زنانه روی لباس دوخته شده بود. بی‌اختیار فریاد زدم:پیداش کردم؛ این جنازه‌ی شهید من است.

#سردار_شهید_محسن_اسحاقی
راوی: #همسرشهید🌷

iD ➠ @shahid_hamidsiahkalimoradi🕊🕊
#خاطرات_شهید

چند روز بود که حامداز سوریه به بیمارستان بقیةالله تهران منتقل شده بود که روزی سردار قاسم سلیمانی با هیئت همراهشون برای ملاقات حامد تشریف آوردند.

ابتدا سردار بدن آقا حامد رو بوسیدن و بعد شروع به گریه کردند. شدت گریه طوری بود که احساس کردیم بابت مجروحیت و بدن پر از ترکش حامد گریه می کنند.کمی بعد که آروم شدند، فرموند: مبادا فکر کنید من به زخم های حامد عزیز گریه میکنم، نه من بابت این گریه میکنم که یکی از شجاع ترین نفراتمو از دست دادم. هر وقت یه مأموریت مشکل و پر خطر بود حامد همیشه داوطلب بود.

#به_نقل_از_برادر_شهید
#شهید_حامد_جوانی

@Shahid_hamidsiahkalimoradi
محفل شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
#ای_شهـید ازمیلہ هاے این قفس نگاهم میرسدبہ تو تویے ڪہ رهاشده اے ازهمہ #تیروترڪشهاے گناه جداشده اے ازاین تن خاڪے پرواز را یادم بده اے پرستوے عاشق #شهید_حمید_مختاربند 💟صبح آدینه تون شهدایــی
#خاطرات_شهید

حاج آقا در ازدواج بچه ها همیشه توصیه میکردند به بچه مسجدی
یعنی خواستگار که می آمد، می گفتند همین که بچه مسجدی باشد کفایت می کند. تقید و ایمانش خوب باشد.ایمان را مهمترین محک می دانستند.
ما اعتقاد داریم فرد وقتی ازدواج میکند رزقـــــش تضمین شده است. با ازدواج رزق افـــــزایش پیدا میکند. در برگزاری مراسم عروسی بچه ها هم با خانواده ای که وصلت می کردیم کاملا همراهی می کردیم. روی مسائل مادی اصلا بحثی نداشتیم.

#شهید_حمید_مختاربند
راوے : #همسر_شهید
🌹👇🏻🌹👇🏻🌹
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
#خاطرات_شهید

ما ده سال و نیم با هم زندگی کردیم او در این مدت می‌گفت تعامل و رفتار طلبه باید به نحوی باشد که درسش برایش نور باشد.رفتاری صمیمانه‌ای با ما داشت زمانی را برای همه اختصاص می‌داد و زمانی برای بازی با فرزندان در برنامه‌اش بود دو دختر من موقع شهادت پدرشان ۲ و ۴ ساله بودند ایشان بیشتر نمازهای یومیه را به همراه بچه‌ها به مسجد می‌رفت آن‌قدر با حوصله با آنان رفتار می‌کرد برخی اوقات برای آماده شدن آن‌ها آن‌قدر صبر می‌کرد که یک نماز تمام می‌شد.

#جاویدالاثر
#شهید_محمدمهدی_مالامیری
راوے : #همسر_شهید
#خاطرات_شهید

دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم،دیگـر خبری از احمد سابق نبود.
انگار داشت خودش را آماده پرواز می کرد.کمتر شوخی می کرد،اوقات فراغتش را مشغول قرائت قران بود.اگر کوچک ترین غیبت می شنید تذکر می داد یا از مجلس بیرون می رفت.

یک روز وقتی از خواب بیدار شد،ناراحت بود.آنقدر اصرار کردم تادلیل ناراحتی اش را گفت.خوابِ سید ابراهیم را دیده بود(شهید مصطفی صدر زاده).بعد از شهادت سیدابرهیم اولین باری بود که خوابش را می دید.می گفت:"سید با خنده ،ولی طوری که بخواد طعنه بزنه بهم گفت:بامعرفتا!به شماهاهم میگن رفیق!چرابه خانواده ام سر نمی زنید؟!"دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت.با کلی اصرار و التماس حرف از زیر زبانش کشیدم.

گفت:"دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم.توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن که سیدجان پس کِی نوبت من میشه؟خسته ام.خودت برام یکاری بکن"
می گفت: سید درجواب لبخند ملیحی زد و گفت:"غصه نخور.همه رفقایی که جامانده اند،شهادت روزیشون میشه."
حالا که احمد رفته تنها دلخوشی ام همین جمله سید ابراهیم است.و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم.

راوی:دوست و همرزم شهید
#شهید_احمد_مکیان
🌹👇🏻🌹👇🏻🌹
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
#خاطرات_شهید

هیچوقت این خاطره از یادم نمیرود
اربعین حسینی بودمن،پدرم،وسید بایکدیگر به راهپیمایی حرم تا حرم رفتیم با یکدیگر در جوار مسجد مقدس جمکران نماز خواندیم و چون با یکدیگر همسایه هستیم پیاده به خانه بازگشتیم وحال وقتی به یاد ان روز و صحبت های سید بزرگوار می افتم اشک در چشمانم حلقه میزند و با خودم میگویم
ای کاش اینگونه نمیشد

#کلنا_بفداک_یا_زینب
#شهید_سید_سجاد_روشنایی

@Shahid_hamidsiahkalimoradi
#خاطرات_شهید

سال بعد خودت باید تنها به کربلا بیایی
اربعین حسینی برای اولین بار من را به کربلا برد و وقتی به کربلا رسیدم برادرم از امام حسین (ع) خداحافظی کرد و گفت سال بعد خودت باید تنها به کربلا بیایی و عکس من را روی کوله‌ات بزنی.خیلی وابسته به امام حسین(ع) و حضرت زینب (س) بود و همیشه می‌گفت خیلی دوست دارم راه اهل بیت (ع) را ادامه بدهم.به جوانان اصرار داشت که نماز را اول وقت بخوانند و راه اهل بیت را ادامه دهند.

#شهید_علی_اکبر_عربی

🌹👇🌹👇🌹
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
#خاطرات_شهید

همسر شهید:
آقا سجاد علاقه زیادی به استاد احدی داشت آخر هفته ها توفیق داشت پای درس استاد حاضر شود و خیلی مواقع همراه استاد میشد تا تهران و مسولیت بردن استاد تا جلسه تهران رو به درخواست خودش قبول کرده بود هر چند وقتی یکبار استاد مبلغی به ایشان میداد که بابت ایاب و ذهاب این مسیر باشد و ایشان این مبالغ رو در گوشه ای نگه داشته تا ایام فاطمیه میرسید و همه مبالغ جمع شده را به دفتر استاد میبرد و از استاد میخواست این مبالغ را برای مراسم بی بی که هر ساله در دفتر برپا میشد هزینه مجالس بی بی کند .

#شهید_سجاد_طاهرنیا
راوے :همسرشهید

🌹👇🌹👇🌹
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
🕊 #خاطرات_شهید 🌹

✦⇠محمدرضا از اربعین سال گذشته تا روز شهادت از حال و هوای ویژه‌ای برخوردار بود، این حال و هوا را می‌شد در سخنان، مثال و مزاح‌های او فهمید، آخرین دیداری که با ایشان داشتم بر جمله «کل الخیر فی باب الحسین (ع)» تأکید داشت.

✦⇠محمدرضا در مراسم‌های استقبال از شهدای گمنام در شلمچه حاضر می‌شد، در یکی از این مراسم‌ها تابوت شهیدی بر دوش داشت بعد از برداشتن تابوت متوجه می‌شود که یک‌تکه چوب از تابوت شهید بر کتف شهید جامانده است.

✦⇠محمدرضا این چوب را همراه خود به منزل آورده بود و خطاب به دخترش می‌گفت این چوب نشان می‌دهد که رفتنی هستم و باید بپرم، خانواده وی هنوز این تکه چوب را هنوز نگه‌ داشته‌اند، ذکر شب و روز محمدرضا شهادت بود.

✦⇠محمدرضا مادی‌گرا نبود و تاکنون یک ریال بابت مأموریت خود دریافت نکرده است، او تنها به عشق امام حسین (ع) و برای رضای خدا به جبهه‌ها رفته بود.

شهید #محمدرضا_عسکری_فرد
راوے: همرزم شهید

💟 محفل شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی اینجاست.
👇👇🌹
@Shahid_hamidsiahkalimoradi
👆👆🌹