[
✍🏻|
#تیڪه_ڪتاب]
خدایا دیر آمدم اما...
دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی ڪه با خود فڪر میڪردم چرا این سؤال را میپرسد، گفتم: «آقا بر منڪرش لعنت».
به دیوار تڪیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل ڪنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید».
گفت: « از امشب بلند شو و
#نماز_شب بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما میدانید ڪه من اصلا
نماز نمیخوانم! چه رسد به این ڪه بخواهم
نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوهخانه هستم و صبح اصلا بیدار نمیشوم...»
گفت: «هر ساعتی ڪه نیت ڪنی، من بیدارت میڪنم.»
... برخلاف هرروز ڪه تا بعد از طلوع آفتاب میخوابیدم، در نیمهی
شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا ڪردم و بهسوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود ڪه در من بهپا شده بود؟ من ڪه بودم؟
#قاسم_فاسق ڪه بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمهای را احساس ڪردم ڪه با حقیقت لایزالی و آسمانی عشق تڪلم میڪرد و میگفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاڪر درگاهت خواهد بود.»
📚 از ڪتاب
#ڪهڪشان_نیستی |
˹
✨|
@shahid_dehghan˼